سایه...

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است       ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

تو ره رو دیرینه ی سرمنزل عشقی        بنگر که به خون تو به هر گام نشان است

 آبی که برآسود زمینش بخورد زود        دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند    بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه          این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 دردا و دریغا که در این بازی خونین        بازیچــــه ی ایام دل آدمـــیان است

 ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی          دردیست درین سینه که همزاد جهان است

 از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند       یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است

 خون میچکد از دیده درین کنج صبوری    این صبر که من میکنم افشرده جان است

 از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود          گنجیست که اندر قدم راهروان است

 

حرف آخر:

بزرگترین سرمایه یک دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
ایراندوست پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 16:51

سلام
نمی دونم این شعرو که محسن چاووشی خونده رو گوش کردید یا نه ؟
دلت را خانه ی ما کن ، مصفا کردنش با من ؛
به ما درد خود افشا کن ، مداوا کردنش با من ؛
بیاور قطره ی اشکی که من هستم خریدارش ؛
بیاور قطره ی اخلاص دریا کردنش با من ؛
به ما گو حاجت خود را ، اجابت می کنم آنی ؛
طلب کن هر چه می خواهی ، محیا کردنش با من ؛
به نظرم همه چیزو گفته نه ؟
راستی عیـــــد تونم مبارک

GONGE khabdide جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:44

تبارک الله!!!
مخصوصا حرف آخر (;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد