حکایت عجیبیه و خوب میدونم انتظار زیادیه که بخوام همه چیز رو اونجور که هست بدونی وقتی خودم نمیدونم این حکایت از کجا شروع شده
شاید حکایت ما، کوچیکتر از این حرفها باشه و من زیادی بزرگش کردم
هرچی که هست روی دلم بدجوری قلمبه شده
اصلا میدونی چیه ؟ قضیه اونقدرها هم مهم نیست
راستش، دیگه این روزها، واسه صحبت کردن ازش، حوصله نیست. اصلا گفتنش مگه چیزی رو عوض میکنه ؟
اگه میگم راضیم و خدا رو شکر .... همون خدا میدونه که این رو از ترس این گفته ام تا همین چیزهای بهم ریخته رو از دست ندم
توی این زمونه ای که اصل معلوم نیست کجاست و فرع شده اصل، بازی میکنم توی یه بازی بزرگتری که ازش بی خبرم. فقط مطمئنم که هست. بیشتر از این نه زورم میرسه که بفهمم نه فرصتش پیش میاد.
محمدم ... اما نه پیام آوردم و نه نشونه ای دارم. نه کتاب دارم و نه چیزی.
صادقم...اما نه استادم...نه شاگرد...نه راهنما و نه...
خسته شدم. فقط راضیم به اینکه هنوز دارم راه میرم و باکی ندارم.
مقصدم، شاید، اول یه راهه. یه راه درست.
خدا کنه راه درست ، همین باشه
کاری را انجام بده که دوست داری.
همانطور که تو در کار کسی دخالت نمی کنی،
دیگران هم حق ندارند در کار تو دخالت کنند
این یعنی حرف حساب.
وین دایر
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟...
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق کنار خیابان نشسته است , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند
و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند ,
و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در زیرشیروانی از ترس گربه خشونت , قایم شده است
و آدم ها , همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی اند
که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح غورغور می کنند
تولدم مبارک
یادمان نرود: بزرگی خورشید در مقابل ستاره ها فقط به خاطر نزدیکی اش به ماست.
چرا باید دقیقا همون وقتی که دانشگاه بعد مدتها داره ما رو می بره اردو ٫ اونم کجا شمال! خانواده ی ما هم باید دقیقا تصمیم بگیرن که برن شمال؟! امروز ده دفعه تصمیمم رو عوض کردم که بالاخره چی کار می کنم. سر در گمی و اینکه نمی دونی باید کدوم رو انتخاب کنی خیلی اذیت می کنه. از طرفی به خانواده حق می دم ٫ و از طرف دیگه مزه ی اردوهای دانشگاه هنوز زیر زبونمه. خیلی جالبه که دو تا از رفقا هم بهم میگن که اگه ۵شنبه بیکار بودی بریم بیرون. یکی دیگه هم که یه شام به ما بدهکاره دقیقا همون ۵ شنبه رو برای انجام این فریضه الهی!!! انتخاب کرده و از طرفی ۴شنبه شب هم جلسه هفتگی دوره ماست. این همه دقیقا همش توی یه هفته! هنوز تصمیم نگرفتم ولی حالم خیلی گرفته است....
چرا باید همیشه این مردم باشند که قربانی بشوند. قربانی تصمیمات نادرست مسئولین! این که ما خیلی وقت پیش اومدیم کارخونه ی تولید ماشین راه انداختیم که الان بعد از مدت خیلی زیادی هنرمون اینه که سمند می سازیم می دیم بلاروس و سوریه!! بعد آقایان منت سر ملت بیچاره می گذارند که ما سالیانه فلان قدر سوبسیت (یارانه) بنزین به شما می دیم. آخه مردک اگه نمی دادی و بنزین همون لیتری ۶۰۰ تومان بود که دیگه کسی نمی اومد ماشین ۴۰۵ ات رو بخره که فرت و فرت آتیش می گیره. اندر فواید کارخانه های تولید ماشین زیاده؛ البته به شرطی که کلمه ی اول جمله ی قبل رو جداجدا بنویسیمی دونی چقدر هزینه کردیم!!! اگه این هزینه رو روی تولید لوازم پزشکی می گذاشتیم الان می تونستیم دستگاه ام آر آی بسازیم و صادر کنیم و دیگه مجبور نباشیم هر کدوم رو دونه ای تقریبا ۵۰۰ میلیون بخریم!!! حالا که شده....
من اگه قبل از انتخابات ازم می پرسیدند که آقارسول اگه شما رییس جمهور شوید به حجاب خانوم ها و جوانان کار خواهید داشت و من جواب می دادم که بابا اینقدر مملکت مشکل داره که اینها چیزی نیست و رییس جمهور می شدم هیچ وقت غیرتم بهم اجازه ی همچین کاری نمی داد ولی چیزی که زیاده رو!!!!
سایپا برد و قهرمان شد. حق علی دایی بود. جالبه که تو برنامه ی نود همه شروع کردند از ایشون تعریف کردن! همون هایی که بعد از جام جهانی هرچه خواستند گفتند
از حاشیه متنفرم در صورتیکه بعضی ها عاشقشند. جواب من رو هم می دهند که این حرفها حاشیه نیست اصله. آری راست می گویی....
همین الان اس ام اس اومد جمعه برنامه توت خوری و ناهاره. این یعنی بد شانسییییییی
دلم برای خیلی ها تنگ شده حتی....
صدای شکستن قلبم را نشنیدی
چون غرورت بیداد می کرد
اشک هایم را هم ندیدی
چون محو تماشای باران بودی
ولی امیدوارم اینقدر در آیینه مجذوب زیباییت نشده باشی تا حداقل زشتی دیو خودخواهیت را ببینی.......
باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کردی....
بیایید با هم دوباره از دوران کودکی رشد کنیم، از کلاس اول. در آنجا معلم به ما نقاشی و حروف زبان فارسی و ریاضی یاد میداد. او میگفت این حرف "ا" بی کلاه است و این حرف "آ" با کلاه و ما همین طور با دستورهای او جلو میرفتیم. در کلاس اول جایی برای فکر کردن نبود. دوستم تعریف میکند که مادرش بهش دیکته میگفت و او میوه را میوه نوشت و وقتی مادرش غلط گرفت پرسید چرا میوه را با هم مینویسند و میروم را جدا؟ مادرش گفت برو از معلمت بپرس. او از معلمش میپرسد و معلم میگوید چون میوه را همین طور مینویسند. در اینجا من نظر جواب معلم را تا حد زیادی تایید میکنم چون او نمیتوانست برای دوستم از فعل و اسم صحبت کند آنهم در کلاس اول ولی جملهبندی جواب خبر از سیستمی میدهد که ما توش بزرگ شدیم.
یک نگاه سریع به کشورهای خارجی بیندازیم، مرجع این حرفم صحبت استادمان است در کلاس، میبینیم که آنها به جای این که بیایند ذهن کودک را با منطقی بحث کردن و علت همه چیز را توضیح دادن پرورش بدهند در کلاس اول درسی به نام تخیل دارند. کودک دو ساعت مینشیند و به چیزهایی عجیب و باورنکردنی فکر میکند و نتیجهش والت دیسنی و بیل گیتس و امثال اینها میشود. در حالی که در کشور ما اگر کسی گوشهیی بنشیند و به چیزی فکر کند بر حسب سن یا عاشق است یا کشتیهاش غرق شده و یا خیالباف است و کلاً هر انگی میزنند غیرِ این که دارد فکر میکند. قبلاً هم گفته بودم در سیستم زندگی ما و فرهنگمان حتی در ادبیات عقل و علم مذموم است! منظورم این نیست که ما اشارهها و روایاتی دربارهی ارزش علم نداریم، بلکه اصلاً آنها را در زندگیمان به حساب نمیآوریم. زندگی ما دودوتا چهارتای تجاری و محافظهکارانه دارد. ما میدانیم یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است ولی نشنیدهایم یا نگفتهند کسی در آن دنیا با تفکر میرود بهشت. بنابراین هفتاد سال عبادت خیلی مهمتر میشود!
بهتر است همین جا به تفاوت یادگیری و فهمیدن اشاره کنم. یادگیری ورود داده به مغز بدون پردازش است و فهمیدن یعنی پردازش داده ها و تبدیل آن به اطلاعات. مهمترین مشخصه یادگیری تقلید است و متاسفانه بسیاری از اطلاعات ذهنی ما پردازشی روش صورت نگرفته. فرض کنید تو کلاس هستید و استاد مبحثی را توضیح میدهد، اگر بعد کلاس از شما بخواهد درس را ارائه کنید و شما بروید و هر چه او گفته مو به مو تحویل بدهید یعنی آن درس را نفهمیدهید. فهمیدن رنگ و بوی شخص را به اطلاعات میدهد و فرد از فرهنگ خودش در بازسازی و تکمیل دادهها استفاده میکند.
همینطور که بزرگ میشویم میبینیم که همهی درسهامان حفظی است و هیچ تحلیلی نمیتوانیم بکنیم. به جای این که عوامل شکست یزدگرد را در جنگ با مسلمانها تحلیل کنیم، هر چی تو کتاب نوشتهند را واو به واو باید حفظ کنیم و تحویل بدهیم. همین بلا به شکل فاجعه آمیز سر ریاضی میآید. از یک طرف ضعف معلم در انتقال ریاضی، یک نفر به او یاد داده که ریاضی همین چهارتا فرمول و مسئله است و او هم همین کار را میکند، و از طرف دیگر سخت بودن این درس، واقعاً براش باید انرژی گذاشت، و حواسپرتی دانشآموز باعث میشود که مطلب منتقل نشود و تنها راه باقیمانده برای یاد گرفتن حل چند مثال است و دانش آموز فکر میکند همهی مبحث در همین مثالها خلاصه میشود و کافی است صورت مسئله عوض شود که او مثل خر در گل بماند. بنابر این دانشآموز میرود و گام به گام میگیرد و مسائل متنوعی حل میکند ولی روش حل مسئله را یاد نمیگیرد یا مهمتر از آن روش فکر کردن به مسئله را که بعداً در شرایطی که با مسئلهیی مواجه شد بتواند حلش کند. این میشود که در دانشگاه با ادامهی این روش دانشجو، که اسمش را باید دانشآموز گذاشت، درس میخواند و مدرک میگیرد و نتیجهش یک مهندس یا دکتر بیسواد میشود. مدرک هم که امروزه از آب خوردن آسانتر میدهند.
درس تخیل را که یادتان است، ما هم داریمش ولی به شکل عقیم. منظورم همان انشا است. درسی که میتواند باعث رشد و تقویت دقیق دیدن بشود با چند جملهی کلیشهیی سر و تهش هم میآید. شاید زیباترین مثال در این مورد انشای مجید دربارهی مردهشور بود که آنهم با واکنش خشک و متحجرانهی ناظمش روبهرو شد. همین درست دیدن و دقیق دیدن باعث میشود ما مسائل زندگیمان را با دید بازتری ببینیم. به قول استادمان که میگفت: "مشکل ما اینه نمیتونیم تشخیص بدیم مشکل چیه."
همین دید بازتر باعث میشود که ذهنمان محدود به چهار تعریف نشود و اگر کسی نکتهیی، قانونی و یا حرفی خلاف نظر و باور و عادات ما گفت آن را سریع دفع نکنیم.
مهمترین پایگاه سیستم تقلید هم در آموزش و پرورش است. جایی که فرد باید خودش را بشناسد، الگوهایی از پیش تعیین شده به او تحمیل میشود و نتیجهش زدگی از درس است و این جاست که نظام آموزش صاحب صفت اجباری میشود که به نظرم نود درصد مشکلات از همین جا ناشی میشود….
تو آن آبی که بیشقراولان به کبوتران می دهند پیش از سر بریدنشان...