زمانی که من در دل یک انار زندگی می کردم ، از یک دانه شنیدم که گفت « من یک روز درختی می شوم . باد در شاخه هایم نغمه خواهد خواند و خورشید بر برگ هایم خواهد رقصید و من در همه ی فصل ها برومند و زیبا خواهم بود »
آنگاه دانه ی دیگری گفت « من هم وقتی به جوانی تو بودم از این خیال ها در سر داشتم ، ولی اکنون که می توانم امور را سبک سنگین کنم ، می بینم که امیدهایم بیهوده بود .»
دانه ی سوم هم درآمد و گفت « من در خودمان چیزی که نشان چنان آینده ی بزرگی باشد نمی بینم .»
دانه ی چهارم گفت « اما اگر آینده ی بزرگی در کارنباشد ، زندگی ما یاوه ای بیش نخواهد بود!»
دانه ی پنجم گفت « چرا بر سر آنچه خواهیم شد جدال می کنیم ، در حالی که حتی نمی دانیم چه هستیم .»
اما دانه ی ششم در پاسخ گفت « ما هرچه هستیم ، همان خواهیم بود .»
دانه ی هفتم گفت « من به روشنی می دانم که چه در پیش است ، ولی نمی توانم بیان کنم .»
آنگاه دانه ی هشتم سخن گفت – و نهم – و دهم – و بسیاری دیگر – تا آن که همه به سخن آمدند و من از بسیاری صداها چیزی نمی شنیدم .
چنین بود که همان روز از آنجا به دل یک سیب رفتم ، که دانه هایش کم اند ، و کما بیش خاموش اند .
( جبران خلیل )
من دانه ی اولم . تو ببین کدام دانه هستی ؟
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند....
دانه اول! شک ندارم.
چند وقت است رنگ و بوی نوشته هایت عوض شده. رنگ و بوی خودت را خبری ندارم!