بیایید با هم دوباره از دوران کودکی رشد کنیم، از کلاس اول. در آنجا معلم به ما نقاشی و حروف زبان فارسی و ریاضی یاد میداد. او میگفت این حرف "ا" بی کلاه است و این حرف "آ" با کلاه و ما همین طور با دستورهای او جلو میرفتیم. در کلاس اول جایی برای فکر کردن نبود. دوستم تعریف میکند که مادرش بهش دیکته میگفت و او میوه را میوه نوشت و وقتی مادرش غلط گرفت پرسید چرا میوه را با هم مینویسند و میروم را جدا؟ مادرش گفت برو از معلمت بپرس. او از معلمش میپرسد و معلم میگوید چون میوه را همین طور مینویسند. در اینجا من نظر جواب معلم را تا حد زیادی تایید میکنم چون او نمیتوانست برای دوستم از فعل و اسم صحبت کند آنهم در کلاس اول ولی جملهبندی جواب خبر از سیستمی میدهد که ما توش بزرگ شدیم.
یک نگاه سریع به کشورهای خارجی بیندازیم، مرجع این حرفم صحبت استادمان است در کلاس، میبینیم که آنها به جای این که بیایند ذهن کودک را با منطقی بحث کردن و علت همه چیز را توضیح دادن پرورش بدهند در کلاس اول درسی به نام تخیل دارند. کودک دو ساعت مینشیند و به چیزهایی عجیب و باورنکردنی فکر میکند و نتیجهش والت دیسنی و بیل گیتس و امثال اینها میشود. در حالی که در کشور ما اگر کسی گوشهیی بنشیند و به چیزی فکر کند بر حسب سن یا عاشق است یا کشتیهاش غرق شده و یا خیالباف است و کلاً هر انگی میزنند غیرِ این که دارد فکر میکند. قبلاً هم گفته بودم در سیستم زندگی ما و فرهنگمان حتی در ادبیات عقل و علم مذموم است! منظورم این نیست که ما اشارهها و روایاتی دربارهی ارزش علم نداریم، بلکه اصلاً آنها را در زندگیمان به حساب نمیآوریم. زندگی ما دودوتا چهارتای تجاری و محافظهکارانه دارد. ما میدانیم یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است ولی نشنیدهایم یا نگفتهند کسی در آن دنیا با تفکر میرود بهشت. بنابراین هفتاد سال عبادت خیلی مهمتر میشود!
بهتر است همین جا به تفاوت یادگیری و فهمیدن اشاره کنم. یادگیری ورود داده به مغز بدون پردازش است و فهمیدن یعنی پردازش داده ها و تبدیل آن به اطلاعات. مهمترین مشخصه یادگیری تقلید است و متاسفانه بسیاری از اطلاعات ذهنی ما پردازشی روش صورت نگرفته. فرض کنید تو کلاس هستید و استاد مبحثی را توضیح میدهد، اگر بعد کلاس از شما بخواهد درس را ارائه کنید و شما بروید و هر چه او گفته مو به مو تحویل بدهید یعنی آن درس را نفهمیدهید. فهمیدن رنگ و بوی شخص را به اطلاعات میدهد و فرد از فرهنگ خودش در بازسازی و تکمیل دادهها استفاده میکند.
همینطور که بزرگ میشویم میبینیم که همهی درسهامان حفظی است و هیچ تحلیلی نمیتوانیم بکنیم. به جای این که عوامل شکست یزدگرد را در جنگ با مسلمانها تحلیل کنیم، هر چی تو کتاب نوشتهند را واو به واو باید حفظ کنیم و تحویل بدهیم. همین بلا به شکل فاجعه آمیز سر ریاضی میآید. از یک طرف ضعف معلم در انتقال ریاضی، یک نفر به او یاد داده که ریاضی همین چهارتا فرمول و مسئله است و او هم همین کار را میکند، و از طرف دیگر سخت بودن این درس، واقعاً براش باید انرژی گذاشت، و حواسپرتی دانشآموز باعث میشود که مطلب منتقل نشود و تنها راه باقیمانده برای یاد گرفتن حل چند مثال است و دانش آموز فکر میکند همهی مبحث در همین مثالها خلاصه میشود و کافی است صورت مسئله عوض شود که او مثل خر در گل بماند. بنابر این دانشآموز میرود و گام به گام میگیرد و مسائل متنوعی حل میکند ولی روش حل مسئله را یاد نمیگیرد یا مهمتر از آن روش فکر کردن به مسئله را که بعداً در شرایطی که با مسئلهیی مواجه شد بتواند حلش کند. این میشود که در دانشگاه با ادامهی این روش دانشجو، که اسمش را باید دانشآموز گذاشت، درس میخواند و مدرک میگیرد و نتیجهش یک مهندس یا دکتر بیسواد میشود. مدرک هم که امروزه از آب خوردن آسانتر میدهند.
درس تخیل را که یادتان است، ما هم داریمش ولی به شکل عقیم. منظورم همان انشا است. درسی که میتواند باعث رشد و تقویت دقیق دیدن بشود با چند جملهی کلیشهیی سر و تهش هم میآید. شاید زیباترین مثال در این مورد انشای مجید دربارهی مردهشور بود که آنهم با واکنش خشک و متحجرانهی ناظمش روبهرو شد. همین درست دیدن و دقیق دیدن باعث میشود ما مسائل زندگیمان را با دید بازتری ببینیم. به قول استادمان که میگفت: "مشکل ما اینه نمیتونیم تشخیص بدیم مشکل چیه."
همین دید بازتر باعث میشود که ذهنمان محدود به چهار تعریف نشود و اگر کسی نکتهیی، قانونی و یا حرفی خلاف نظر و باور و عادات ما گفت آن را سریع دفع نکنیم.
مهمترین پایگاه سیستم تقلید هم در آموزش و پرورش است. جایی که فرد باید خودش را بشناسد، الگوهایی از پیش تعیین شده به او تحمیل میشود و نتیجهش زدگی از درس است و این جاست که نظام آموزش صاحب صفت اجباری میشود که به نظرم نود درصد مشکلات از همین جا ناشی میشود….
تو آن آبی که بیشقراولان به کبوتران می دهند پیش از سر بریدنشان...
فرهنگ غیرایرانی یعنی هرچیزی که از خارج مرزها وارد شده و لزوماً چون اسامی غیرفارسی دارد، از دید خیلی ها قشنگ، زیبا و دلپذیر است. از فرهنگ عربی و ترکیه ای و انگلیسی گرفته تا ادبیات وسترن و هالیوودی. جالب اینجاست که ما از ۲۰۰ کشور دنیا، نه اخلاقیات و معنویاتشان را میگیریم، نه علم و دانش و تکنولوژی آنها را و فقط میرسیم به آنچه که دلمان میخواهد.
خودمان را به راحتی با آمریکا مقایسه میکنیم. کعبه آمالمان شده نیویورک و واشنگتن و لندن، بدون اینکه حتی بدانیم این اسامی، نام ایالت هستند یا شهر! بدون اینکه بدانیم آیا واقعاً آزادی جاری و موجود در آنجا، یکشبه به دست آمده و مردم هم فقط از به دست آوردن آن، به دنبال شکستن محدودیت های اجتماعی هستند یا نه؟
حالا دیگر اگر دنبال این چیزها نباشی می شوی عقبافتاده، پوسیده، قدیمی و بیسواد! حالا دیگر ازدواج به سبک پدر و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگها اصلاً عیب و "اخ" تلقی میشود. می شنوی که: "ازدواج هم مگر معنی دارد؟ باید با همه دوست باشی و صفا کنی... ازدواج کار احمقهاست!"
در صفحات پوسیده و ناکاوت شده تاریخ جنگهای جهانی، دنبال انواع منقرضشده نسل مخدرها میگردیم تا شاید اکستازی، شبهاکستازی، یخ، شیشه و پنیر... پیدا کنیم و هر بار به شکلی بهتر پرواز به فضا عایدمان شود. کسی چه میداند، شاید هم سفر آخرت! حالا دیگر اگر نوجوان ۱۵ ساله سیگار نکشد، حتی ممکن است مواخذه شود که: "تو آخر نمیخواهی مرد بشوی؟"
کسی چه میداند در مدارس ما چه میگذرد؟ کسی چه میداند بعضی از دانشجویان ما دنبال هرچیزی هستند غیر از دانش و تحصیل؟ کسی چه میداند چرا وزارت آموزش و پرورش شرط لازم برای دریافت مدرک دیپلم قبل از پیشدانشگاهی را حداقل کسب معدل ده و هفتاد و یک صدم ۷۱/۱۰ اعلام کرده است؟ یعنی به دست آوردن تنها نیمی از نمره این همه درس عمومی و اختصاصی پیشرفته؟
زندگی جوان ایرانی روز به روز دارد متفاوتتر میشود. هر نوع موسیقی که در آن به شکلی عجیبتر و نامفهومتر تکلم شود و حتی لهجههای محلی نقاط مختلف کشور تحت عنوان موسیقی زیرزمینی به تمسخر گرفته شود، به موسیقی محبوب تبدیل میشود.
بخشی از زندگی جوان ایرانی خوردن غذاهای نامفهومتر و کمارزشتر شده است. هرچه ارزش و اهمیت غذایی یک محصول کمتر، کلاس و fashionاش بیشتر! جوان ایرانی یادش رفته فسنجان با رب انار محلی و "مورجه" شامل عدس و نخود، چه غذاهای مقوی ای هستند...
زندگی جوان ایرانی، Bluetooth گرفتن شده است. حالا دیگر دور رقابت بین گوشیهای ۵۰۰ دلاری به بالاست. اگر سامسونگ و الجی داشته باشی، احتمالاً "فسیل" یا "هویج" خطاب میشوی و نوکیا هم کمکم دارد از مد خارج میشود. حالا دیگر یا باید I-Mate بخری، یا Pocket PC و یا اگر سونیاریکسون میخری، مدلهای آخرین سری را بخری. هر لحظه در حال فرستادن و گرفتن موسیقی و فیلم و اساماس هستیم، ولی اگر کسی برای کاری ضروری زنگ بزند، یا قطع میکنیم و یا با چند بدوبیراه آبدار استقبالش میکنیم که مزاحم شده!
اگر به هر دلیلی از خیابان رد میشوی، و به اولین دختر جوانی که طرفت میآید یا دارد با فاصلهی ۱۰ متری از کنارت رد میشود، متلک نپرانی اصلاً آدم حساب نمیشوی... "ای بیعرضه دستوپا چلفتی!"
نمیدانم داریم به کجا میرویم؟ یا اصلاً اتفاقاتی که دارد میافتد، خوب هستند یا بد؟ ولی من آنچه که روزانه میبینم را تعریف کردم. نمیدانم این اتفاقات در دنیا هم دارد میافتد یا نه.
فقط دوست دارم بپرسم الان در دنیا چه خبر است؟ ما کجای کاریم؟ آیا جوانان ایرانی دارند راه درست و طبیعی زندگی را میروند؟
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
پی نوشت: متنی که داشتنم می نوشتم به اردو جهادی که رفتیم ربط داشت ولی آخرش اون چیزی که می خواستم نشد واسه همین به همین تیکه اش کفایت کردم. آخه می دونی راجع به چیزهای برزگ سخته مطلب نوشتن ٫ چون باید تموم حق مطلب رو ادا کنی وگرنه ارزشش رو آوردی پایین و نمی نوشتی خیلی بهتر بود . فقط خواستم بگم از جهادی حتی می شه یاد گرفت که:
بی هنران هنرمند را نتوان که ببینند ٫ همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند ٫یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید به خبثش در پوستین افتد.
کند هر آیینه غیبت ٫حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال
مشغله برآرند و پیش آمدن ندارند: داد و فریاد از دور می کنند و نمی توانند که پیش او بروند /در پوستین کسی افتادن: سرزنش و غیبت کردن
ولنتاین مبارک آقای عاشق/ بانوی دلباخته...
اگر تا چند سال پیش از هرکس می پرسیدید ولنتاین چیست؟ نزدیک ترین پاسخی که می شد شنید و به این روز مربوط باشد نوعی آنفولانزای مرغی بود! ولی خدا را شکر که ولنتاین در ایران هم کشف شد. خدایا شکرت. ترا به خاطر این نعمت بزرگ و رونق مغازه های عروسک فروشی و شمع فروشی شکر می کنم.
ولنتاین ساخته نظام سرمایه داری است ٫که نماد خوب آن تاسیس فروشگاهای رفاه و شهروند بود که ناخودآگاه همه را به خرید تشویق می کنند. خرید چیزهایی که ضرورتی ندارد ولی چرخ اقتصادی مملکت را میگرداند. وقتی کبریت بخواهید در بقالی فقط کبریت می خرید ولی اگر برای خرید آن به فروشگاه رفاه بروید ٬ کالباس و دمپایی و چوب شور و سوپ آماده و چایی ساز و حوله و پتوی گلبافت می خرید ولی کبریت نمی خرید!!! محال است در رفاه گشت زد و خامه گوجه فرنگی ٫ سس هویج خوری٫ کمپوت(...) مرغ و و وکیوم گوشت فلان جای گوریل را نخرید و اندیشید که من تا به حال چگونه بدون اینها زنده بوده ام!
براستی یک سال است و یک روز ولنتاین و یک عشق ابدی!!! و یک عالمه کادوی عاشقانه. الاغی در شمع سوخته ٫ گل رزی خفه شده در قابی پلاستیکی ٫ خورشید و ماهی که از طناب داری حلق آویز شده اند ٫ لیوانی که روی آن عکس دختری است که از شدت عشق عریان شده است ٫ ساعتی با عکس پسری که قلبی به بزرگی خودش را قورت می دهدو....واقعا عشق همین است. باید باور کنید. این عشق است. حداقل این گونه عشق و عشاق همین هستند... بی هدیه در روز ولنتاین هیچ عشقی ثابت نمی شود.
ولنتاین مبارک آقای عاشق/ بانوی دلباخته... جدا هیچ غمی بالاتر از عشق نیست.باور ندارید؟ از آنها که در کنسرت های آریان و عصار به هنگام خوانده شدن آهنگ های عاشقانه شمع می افروزند بپرسید. اشکهای عاشقان را نمی بینید؟ که نمی دانند بین دوست پسر های خود کدام را بیش از دیگری دوست بدارند؟ آنها حاضرند همه چیز خود را بدهند ولی عاشق بمانند.( زیرا هیچ وقت نشده که چیزی را که خواسته اند ٫ نداشته باشند و غیر ممکن است چیزی را از دست بدهند) همین عاشقانی که در زلزله بم اوج نفرت را از دولت به دل می گیرند که چرا همه ی خانه های گلی بم را بتن آرمه نکرده است. آیا آنها پول هدایای ولنتاین خود را به بم کمک کردند؟ همین عاشقانی هستند که اگر برای کشته شدگان برج های تجارت جهانی در میدان محسنی شمع روشن نکنند ٫ غلیان احساساتشان خاموش نمی شود...
می گویند چه اشکالی دارد صفات خوب !! غربیها را به یادگار برداریم. واقعا اشکالی ندارد. بزودی شاهد مراسم هالووین و جشن کریسمس با کلاهای منگوله دار و جوراب های کادو خواهیم بود. چرا اینگونه نباشیم وقتی مصرف گرایی و بی درد نمایی عقده ی دیرینه ماست...
هدیه خریدن اجباری نیست. هدیه نمی خریم که برایمان هدیه بخرند که اگر اینگونه بود با پول آن برای خود هدیه ایی می خریم که دوستداریم.بکنید ٫ هرکاری دوست دارید بکنید. عشقتان را همیشگی سازید. واقعا راه های بهتری برای ابراز عشق نیست ؟ مثل رفتن تا طبقه ۱۰ام یک اداره در ساعات غیر اداری با آسانسور و بوسه ای طولانی ٫ عشق بازی در انتهای اتوبان های نیمه کاره ٫ دیدن چند باره فیلمهای بدون تماشاگر در سالنهای بی متصدی در ساعت ۲ بعد از ظهر در لژ و در آغوش گرفتن به بهانه صحنه های ترسناک مثل سرخوردن یک مورچه از لبه فرش....؟؟!! دیگه فکر کنم اگه بخوام ادامه بدم اعضای وبلاگ( علی الخصوص محمد) دیگه بهم اجازه نوشتن تو وبلاگ رو ندهند...
فقط
ولن تاین در اردبیل
- خدیجه : رحیم آقا تو بیلمیری امروز چه روزیه ؟
- رحیم : والا فچ میکنم روز جهانی مبارزه با محیط زیست ! ها ؟
- خدیجه : یوخ بابا ! امروز ولرم تایمه !
- رحیم : ها ؟! ولرم تایم نمنه ؟!
- خدیجه : بابا تو مجله نوشته بود روز عشگه ! روز احساساته ! روز من و شوماست !
- رحیم : شوما کیه ؟! ها ؟! بچه بپر برو اون چاگو رو از آشپزخونه بیار ...
- خدیجه : رحیم آقا شوما اصن به من هیـــــــچوقت توجه نمیکنی !
منم به خدا آدمم ! منم مثل شوما از بچگی بزرگ شدم !
حق مادری به گردن بچه هام دارم ...
- رحیم : ببین خدیج من تا حالا چیزی کم گذاشتم !؟!
کوتاهی شده از قبال من ؟!
- خدیجه : رحیم آقا امروز همه دوست پسرا واسه دوست
دختراشون کادو میخرن شـــــــوما چرا نمیخری ؟
- رحیم : آخه زن ! من چی کارت کنم ؟!
کدوم مردی واسه زنش سالی یه بار تولد میگیره ؟
که من واسه تو میگیرم ؟
- خدیجه : اصن هر چی شوما بگی !
به ما ولرم تایم نیومده ... دستاتو بشور بیا شامتو بخـور !
- رحیم: سی..یر بابا !
-----
ولن تاین در جوادیه طهران
- بتول : آق میتی میدونی امرو چه روزیه ؟
- میتی : دست کم گرفتی مارو مس که !
خب امروز سالگرد آزادی آق میتی از زندونه دیه !
- بتول : نه بابا ... امروز روز زید بازاست ...
توام که امام زید بازایی ... !
- میتی : خدایی ؟! پس کثافتکاری داریم امشب !
- بتول : اول کادو آق میتی ...
- میتی : واستا ... بیگیر اینو بپوش ...
خدایی کل مسجد شارو گشتم اینو پیدا کردم ...
از رنـگ سبز فسفری خوشت میومد دیه ؟!
اینو بپوشی چه هولویی میشی ! بترکونیم !
- بتول : ایول ! دمت فرت آق میتی !
خداییش خیلی آقایی ! آخه کی ووولوووم تاین واسه
زیدش مایو سه تیکه میخره ؟ ها ؟
- میتی : دهـــه ! این جای تشکرته ا..ترکیب ؟
میخوای یه جوری بزنم تو لگنت که مثه این مایو سه تیکه بشی ؟!
- بتول : اصن میدونی چیه نخواستیم داداش ...
به ما این غلطا نیومده ...
- میتی : گ..میخوری نمیخوای !
مگه منو تو چیمون از این بجه سوسولا کمتره که
ووولووم تاین میگیرن واسه هم ...
- بتول : باشه باااااا ! نمودی ...
- میتی : آها ماچو بده بیاد ....
این روزها عادت کردهایم کسانی را ببینیم که به طور مطلق به خود و جهان اطرافشان مینگرند و با همین روحیه، در حال به هم زدن آرامش روحی و معنوی جامعه هستند؛ فقیر و غنی و باسواد و بیسواد هم ندارد، به گستره این جامعه بزرگ، هر کسی میتواند بر اسب سرکش نفس خود سوار شده، همه چیز را در چشم بر هم زدنی به هم ریخته و نابود کند.
حکایت این روزهای جامعه ما، نمونه آشکار تضادهای اخلاقی و اجتماعی در گفتار و رفتارمان است.
بارها دیدهاید که در رانندگی، حقوق شهروندی، احترام به شخصیت اجتماعی یکدیگر و حتی رعایت حقوق دیگران به اندازهای عجول و بیتفاوت هستیم که به راحتی میتوان از شیوه رانندگی در خیابانهایمان یا صبر و تحمل در فضای جامعه یا محیط اطراف زندگی خودمان متوجه آن شویم.
اما در گفتار، آنقدر قربان و صدقه هم میرویم و ادعا و غرور داریم که یکی نداند، گمان میکند در چه آرمان شهری زندگی میکنیم!
زیر تیغ، سریال تأثیرگذار و خوشساخت این روزهای شبکه یک، نمونهای از تلنگرهایی است که نشان میدهد چقدر راحت کاخ حرفهایمان با بمب رفتارها نابود میشود!
دنیای فانتزی رفاقتی طولانی که عیار سختی و مشکلات اجتماعی، باعث درگیری در آن شده، بستر داستانی جالب و واقعی از زندگی امروز مردم ایران است. این سریال آنقدر به وضعیت زندگی امروز مردم ایران نزدیک است که به خاطر شباهتهای بسیار، باعث واکنش مخاطبان شده و حتی برخیها را مجبور به اظهارنظرهای عجولانه نسبت به پخش آن کرده است، اما واقعیت ملموس به خاطر ساخت شخصیتها و فضای این سریال و تأثیر این تراژدی است که در بند بند ماهیت و ساختار آن، درست به هم متصل شده و ذهن مخاطب را با تمام قدرت در اختیار گرفته و توانسته فکر او را به این موضوع جلب کند. در واقع، اثر رسانه، زمانی پدیدار میشود که بتواند بیواسطه درون جامعه خود را با تشکیل فضای خیر و شر به تصویر بکشد تا خود مخاطب در معرکه عقل خودش برای رسیدن به نتیجه لازم تلاش کند.
در این میان، نباید از تلاش هنرمند در بازی گرفتن از چهرههای قابلش در این سریال گذشت؛ فاطمه معتمدآریا، پرویز پرستویی، ، آتیلا پسیانی، هوشنگ توکلی، سیاوش تهمورث و حتی الهام حمیدی و کوروش تهامی، توانستهاند جنس دیگری از توان بازیگری خود را به نمایش بگذارند. باید به تأثیر عجیب بازی معتمدآریا اشاره کرد که در بخشهای خاصی از این سریال، سکان توجه مخاطب را به تنهایی به سوی خود کشیده و دیگر بازیگران مقابلش را زیر ابر بیتوجهی پنهان میکند.
اما چرا زیر تیغ اینقدر سریع در جامعه، بیننده پیدا کرد و همین طور سر و صداها در حاشیه آن بالا گرفت.
ماجرای این سریال تا زمانی که روی من بمیرم و تو بمیری و نامزد بازی بود، هیچ اشکالی نداشت، اما همین که فساد مالی، رانت خواری، دستاندازی به حقوق دیگران، زیر سؤال بردن صداقت اجتماعی افراد، بیتوجهی صاحبان سرمایه به سلامت اخلاقی و کاری و مشکلات روزمره زندگی مردم در قالبی کاملا اجتماعی مطرح شد، گویی هر کس به بهانهای به جان آن افتاده و بر کل دستاوردهای به دست آمده، خرده میگیرد.
جالب است که مرکز تحقیقات صداوسیما هم بدون این که متوجه اوضاع شده و اجازه دهد این سریال همان طور که ذهن و فکر مردم را به خود جلب کرده، منتظر پایان و تاثیر گذاری فرهنگی این اثر بر جامعه باشد، دست به تحقیق جالبی زده که بیشتر تن دادن به عوامگری رسانهای است تا کاری علمی!
چرا جامعه از تلنگر ساده این سریال احساس درد کرده است؟ چرا به خاطر نمایش حرفهای ضجه و زاری مراسم عزایی که یک دهم عزاداریهای خودمان است، قلبمان درد میگیرد؟ چرا به لایههای درونی این رخدادهای تلخ، که باعث شده تلخی و سیاهی این سریال را به ذهن مخاطب تزریق کند، نمیاندیشیم؟ ماجرا از کجا آغاز شد؟ زندگی عاشقانه خانوادههای سریال از کجا دستخوش بدبختی و سیاهروزی شد و دریچههای امیدی که برای هر کدام باز میشود، در حاشیه چه تفکری است؟
البته تعجبی ندارد که وقتی یک اثر موفق و تراژدی اثرگذار ساخته میشود، مخاطب به خاطر سریالهای آبکی که پیشتر پخش شده و ذهن وی با آنها قالب گرفته، دیگر توان تحمل واقعیتهای ملموس این چنین سریالها را ـ به خلاف زندگیهای عاشقانه و ماکسیما و خانه اشرافی ـ باور نمیکند و دچار یأس فلسفی میشود.
ولی در سریال زیر تیغ، آنچه از ثانیههای التهابآمیز مرگ به وجود آمد، غفلت از عاقبت عمل و بیصبری در زندگی بود؛ یک لحظه عصبانیت و نداشتن لگام بر زبان نفس، دو دوست را در وضعیتی ناگوار در برابر هم قرار داد تا جایی که با هم گلاویز شده و کار یکی به فرار و دیگری جدال با فرشته مرگ رسید! احساس درد مخاطب به خاطر لمس این تجربه در زندگی شخصی و روزگار گذشته است.
ثانیههای مرگ با غفلت آغاز شد و با آن ادامه یافت؛ در غفلت اجباری طبیعت، جعفر (آتیلا پسیانی) روی تخت بیمارستان، منتظر پایان زندگی خود بود و از آن سو، محمود (پرویز پرستویی) در غفلتی اختیاری به خیال نبودن در معرکه مرگ و پس از آن گرفتار شدن کارگر عصبی، پشت سایه واقعیت ایستاد تا شناسایی نشود!
مرگ جعفر با غفلت محمود، شیرینی لب چشیده وصال را به دشمنی خونی میان دو خانواده تبدیل کرد که زیر بار فشار اقتصادی به مادیات چشمی ندارد ولی حالا برنده این دشمنی آن رانتخواری است که با حمایت مدیری نالایق و فاسد، حریف دین و اعتقادات محمود هم شده است. کارگری که با صداقت و پاکی در برابر دستاندازیهای او ایستاده بود تا این گونه از میدان مبارزه میان خیر و شر بیرون انداخته شود!
اما زمانی این غفلت رنگ باخت که وجدان محمود، شوکی جانفرسا را بر وی وارد کرد. التماسهای زن کارگری که به جای او شوهرش متهم به قتل شده بود، مؤثر واقع نشد، اما کلید خودخوری شد که در نمازش گریبان وی را گرفت و پایش را به پاسگاه پلیس کشاند. محمود مجبور شد به واقعیتهای زندگی فکر کند و وقتی فکر میکند، مخاطب هم مجبور است با او فکر کند و حتی درد او را هم تحمل کند!در آن سوی معرکه، پسر جعفر و داماد سیاه بخت هم در برزخی عجیب بین غفلت و هشیاری گرفتار شدند. این هشیاری به برکت وجود دایی باکرامتی است که از پس آتش سوزان تنور نانوایی و پختگی عقل و اعتقاداتش به او تزریق میشود، ولی غفلت را عموی رضا یا همان دلال دزدیهای حمایت شده در کارخانه بال و پر داده و بر آن ارابه حراج شرافتش را میدواند؛ رضا آنچنان در میانه این معرکه گرفتار است که زبانههای آتش جنگ درونی او از زبانش بیرون میزند!
سیر داستان زبان متضاد با رفتار انسانهایی است که در روی پل سرنوشت و تصمیمگیری زندگیشان گرفتار فلسفه آن شدهاند.
راهی جز رفتن یا برگشت وجود ندارد، دسته گمراه یکی یکی میروند و به فراخور عقل و فهم برمیگردند، اما دسته هشیار صبر پیشه کردهاند.
تحمل و صبر پیام اصلی این سریال برای مخاطبی است که همه چیز این جامعه صنعتی میخواهد او را به سرعتی غیرواقعی برساند که هیچ ارزش و فرهنگی در این میان زنده نماند. تحمل پیرمرد معتقد که با ایمان خود به دنبال باز شدن این گره و موفقیت در آزمون الهی است، درسی است برای هر انسانی که به پاکی ذات و سلامت اخلاق عقیده دارد.
در قسمتی، خندههای بیقید و حرفهای سطح پایین جعفر، پیرمرد سرد و گرم چشیده را وادار به بیان حقیقتی سخت کرد، با این مضمون که همیشه وقتی صدای خنده بلند میشود، غم از خواب بیدار میشود! شاید در وهله نخست، واکنش سطحی به این جمله بر انسانی افسرده و متحجر تصور شود.
اما واقعیت این است که نحوه گفتار او به خوبی توجه را به غول درون انسان در روز فاجعه جلب میکند و هشدار میدهد؛ همان غولی که اجازه داد، جعفر با تمام سابقه دوستی و صداقتی که با محمود داشت، تحت تأثیر برادر فاسدش جملات و حرفهایی را به زبان بیاورد که تمام زندگی او را زیر سؤال ببرد.
اندکی صبوری از جعفر و گذر زمان، بسیاری از واقعیتها را روشن میکرد، ولی غفلت و سطحینگری او اجازه نداد تا در این آزمون سر بلند بیرون آید. از طرفی، محمود هم صبر و تحمل لازم را در این ارتباط قدیمی و دوستانه نداشت و برای این جملات آن کرد که دیدیم! در واقع مخاطب به خوبی وارد فرایندی شده تا فرق داغ بودن شلوغ را با پختگی آرام متوجه شود. نیاز امروز جامعه ما تزریق واقعیتها و آموزش صبر و شکیبایی به زندگی گره خورده شهروندانی است که برای آنچه باید تاریخ مصرف داشته باشد، شکیبایی میکنند و برای آنچه باید صبر داشته باشند، عجله و تلاش بیهوده به خرج میدهند!
زیر تیغ در بیانی جالب، توانسته مردم را به این نکته هدایت کند که شادیهای زیبای زندگی در اثر بیتفاوتیها یا سطحینگریهای خودمان به راحتی فنا میشود و دیگر نمیتوان در زندان وجدان از پس فشارهای روحی و جسمی آن برآمد.
گفتاری زیبا در این سریال از زبان زندانی همبند محمود بیان شد؛ زمانی که محمود در وصف عصر جمعههای خانوادهاش و شیرینی حضورش در کنار آنان حرف میزد، پیرمرد عاقل (عنایت بخشی) که از قضا با موی سپید در زندان وجودش همسایه محمود شده، پرسشی حکیمانه از او می پرسد: چه کار کردی که همه این شیرینیها را نابود کردی؟
به واقع چه اتفاقی افتاد؟
اگر این روزها میبینیم که برخی تاوان بیصبری خودشان را برای رشد یک شبه به جامعه تحمیل میکنند، نتیجه معتبر شدن کسانی است که از پس معاملهای یکباره به همه چیز رسیده و فردای آن روز با توان دروغین خود سلامت، اخلاق، ارزشها و زندگی ساده مردم را دستخوش فساد خودشان میکنند.
مدیر نالایق و بلندپرواز برای رسیدن به منابع مالی افزون، انبار شرکتی را خالی میکند که باید برای این کار از طبقه ضعیف جامعه، عدهای همراه او شوند. برخی نمیشوند و برخی همه وجود خودشان را پیشفروش میکنند!
آنان که وجود خود را نفروختند، گرفتار بازیهای دنیایی میشوند که فرار از آن حکایت فرار مخاطبان از آینده محمود و ادامه داستان است.
قاتل اصلی ماجراهای این سریال و تراژدیهای دیگر زندگی اجتماعی کسانی هستند که ظاهری جالب دارند، اما در پشت نقابهای دروغین، تنها امنیت اجتماعی و روانی جامعه را دستخوش بلاهای زمینی و آسمانی میکنند و به خاطر جاهطلبی خود، صبر اجتماعی مردم و منطق طبیعی زندگی را از اعتبار میاندازند.
پایان این سریال هر چه میخواهد باشد، فراموش نکنیم، علیبنابیطالب (ع) وقتی برای یتیمان و مستمندان کمک میبرد و در کنار تنور نان، دست خود را بر فراز آتش میگرفت، هشدار میداد به آیندگانی که پس از او خواهند آمد و این دنیا صدها برابر جمال و زیباییهای بیشتری را برای غفلت آنان پدید میآورد.
به یاد داشته باشیم، غول نفس و ابر غفلت، راه نفس دلمان را نگیرد؛ راهی که میتوانیم دستکم سالی یکبار با نام امام حسین(ع) آن را خانهتکانی و بیمه کنیم و به یاد داشته باشیم:
«هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند»
یه عده ای نسبت به پست قبلی اعتراض کردند٫ من هم سعی کردم تو جواب کامنت هاشون موضع اصلی خودم رو روشن کنم ولی خب تقریبا همه یه حرف رو می زدند و من هم هی باید واسه همشون یه جواب خاص می دادم.واسه همین گفتم بیام خیلی شفاف و روشن هدف یا به قول باغ مظفر پیام این پست رو بگم. یواش یواش داشتند ما رو مرتد اعلام کرده و حکم قتل ما رو واجب می کردند. گفتم بگم بابا این خبرها هم نیست:
نکته ای که تو پست های (سفره حرضت...) و (مومن ؛اسکل...) خواستم اشاره کنم این بود که: گذشت اون زمانی که می شد از روی ظاهر افراد راجع بهشون قضاوت کرد. خواستم بگم هم به اسم امام حسین(ع) و هم به اسم بسیج ( کلا چیزهایی که به نوعی مقدس هستند) خیلی فعالیت هایی صورت می گیره که ممکنه غلط باشه. حتی خیلی ها به عمد از این اسامی به نفع خودشون سوءاستفاده می کنن. مثالهای زیادی هم زدم. حالا اینجا باید به یک نکته حواسمون باشه که من نگفتم همه اینطور هستند! گفتم این سوءاستفاده ها داره زیاد میشه. باید فرق مقدس یا غیر مقدس بودن رو بفهمیم. هرکی رو پشت ماشینش نوشت یا حسین مظلوم ٫ معلوم نیست آدم درستی باشه!( حالا معنی درستی چیه؟ یعنی معلوم نیست دزد نباشه٫ قاتل نباشه و و یا غیره) و اینکه این تعصب روی حاشیه ها رو باید از بین برد. بازهم نکته ای که باید حواسمون بهش باشه اینه که تعصب روی حواشیرو از بین ببریم! نه روی اصل مطلب. من نگفتم روی امام حسین(ع) تعصب نداشته باش! و اینکه باید از کسانی که می خوان زیر پرچم دین و اعتقادات کار خودشون رو بکنن تا کسی بهشون کاری نداشته باشه ترسید و به شدت باهاشون برخورد کرد. چون اعتماد مردم رو نسبت به اصل موضوع کم می کنن! چون کسی که یه ذره پاش تو مسائل دینی می لنگه با دیدن این افراد از دین سرد میشه و فکر میکنه دین فقط برای همینه. مثل این جوی که الان بر ضد بسیج درست شده که یه سری تو دانشگاه داد بزنند بسیجی برو گمشو. کی باعث شده اسم بسیجی خراب شه؟! بسیجی که بودن امروز ایران بی اغراق مدیون وجود اون بوده. حالا چرا اینطوری شده ٫دلیلش همین سوءاستفاده از اسم اون و دلسرد شدن یه عده از بسیج بوده. پس به خراب بودن مرید ٫ خود مراد خراب نمیشه ٫ ولی طرز فکر و اعتقاد مردم نسبت به مراد بوده که خراب میشه!
نکته بعدی اینه که قلم (یا همون کیبورد) اینجانب ناخودآگاه به سمت طنز میره که حالا خیلی ها بنارو بر مسخره کردن میذارن. نمی دونم چرا از خوندن پست قبلی این فکر برای بعضی ها ایجاد شده بود که من دارم با هیئت امام حسین(ع) شوخی می کنم و گفته بودن نکن؟! من کی همچین کاری کردم. ببین من یه داستان مجلس زنونه ای رو مطرح کردم که بگم: (به قول محمد) سوراخ دعا رو گم کردیم! باز هم تاکید می کنن همه اینطوری نیستند. مادر من و خیلی از بچه ها توی سفره هایی شرکت می کنن که اصلا این خبرها توش نیست. میدونی بقیه نقدهارو خب همه می دونن. من بیام و بگم قمه زدن کار بدیه؟ خب اینو همه میدونن! میخوای بخاطر امامت چند قطره خون بدی؟ برو سازمان انتقال خون این خون اهدا کن؟ مجبوری مگه اینجوری ؟ یا باز هم به قول محمد تو کامنت مطلب قبلی که: مجالس مردونه با اون وضع دسته راه انداختن و صداهای عجیب و غریب و اعمال شام غریبان و .. رو هم در کنار نقد هات می تونی بذاری و این طور معلوم میشه که تو این مورد هم مثله خیلی چیزهای دیگه، سوراخ دعا رو گم کردیم.
بعد یه چیزه دیگه! من می خوام انتقاد کنم! بعضی چیزها یه دونش هم زیاده! من می خوام به همون یه دونه گیر بدم. اون یه دونه اشتباه چرا باید وجود داشته باشه. ببین دادن مطلب برای انداختن شبهه با دادن مطلب برای انتقاد و فهمیدن حقیقت فرق داره و هیچ کسی به جز قلب من نمی تونه بفهمه که نیت من چی بوده ؟! چه رسمی شده توی ایران هرکسی از هر چیزی انتقاد می کنه سریع بهش می گن خب بگو بینم تو تا حالا واسه این کار چی کار کردی؟ ربطش رو نمی فهمم!
.... مدعیان رفاقت بسیارند. تا پای آزمایش در میان نباشد هر کسی از راه رسیده و نرسیده، مدعی عشق است. رفاقت را باید با صداقت آزمود و صداقت را می شود از ته نگاههای یک انسان فهمید. چشمها همه چیز را لو می دهند حتی عشقی را که در دلت پنهان کرده ای. دوستی یک معامله نیست و این همان حقیقتی است که از یادها رفته است کسانی که از دوستی به سود و زیان آن می اندیشند سودی از دوستی نخواهند برد. دوست داشتن از عاشق بودن هم سختتر است. دوستدار تو به سعادت تو می اندیشد حال آنکه عاشق تو به داشتن تو ...
انتظار دیدن تو کوله باری سنگین است که به دوش می کشم ...
انتظار شیرینی است ...
دردیست که دوستش دارم !!!
غمی است که رنجم می دهد ...
غمت را هم دوست دارم !!!