این روزها عادت کردهایم کسانی را ببینیم که به طور مطلق به خود و جهان اطرافشان مینگرند و با همین روحیه، در حال به هم زدن آرامش روحی و معنوی جامعه هستند؛ فقیر و غنی و باسواد و بیسواد هم ندارد، به گستره این جامعه بزرگ، هر کسی میتواند بر اسب سرکش نفس خود سوار شده، همه چیز را در چشم بر هم زدنی به هم ریخته و نابود کند.
حکایت این روزهای جامعه ما، نمونه آشکار تضادهای اخلاقی و اجتماعی در گفتار و رفتارمان است.
بارها دیدهاید که در رانندگی، حقوق شهروندی، احترام به شخصیت اجتماعی یکدیگر و حتی رعایت حقوق دیگران به اندازهای عجول و بیتفاوت هستیم که به راحتی میتوان از شیوه رانندگی در خیابانهایمان یا صبر و تحمل در فضای جامعه یا محیط اطراف زندگی خودمان متوجه آن شویم.
اما در گفتار، آنقدر قربان و صدقه هم میرویم و ادعا و غرور داریم که یکی نداند، گمان میکند در چه آرمان شهری زندگی میکنیم!
زیر تیغ، سریال تأثیرگذار و خوشساخت این روزهای شبکه یک، نمونهای از تلنگرهایی است که نشان میدهد چقدر راحت کاخ حرفهایمان با بمب رفتارها نابود میشود!
دنیای فانتزی رفاقتی طولانی که عیار سختی و مشکلات اجتماعی، باعث درگیری در آن شده، بستر داستانی جالب و واقعی از زندگی امروز مردم ایران است. این سریال آنقدر به وضعیت زندگی امروز مردم ایران نزدیک است که به خاطر شباهتهای بسیار، باعث واکنش مخاطبان شده و حتی برخیها را مجبور به اظهارنظرهای عجولانه نسبت به پخش آن کرده است، اما واقعیت ملموس به خاطر ساخت شخصیتها و فضای این سریال و تأثیر این تراژدی است که در بند بند ماهیت و ساختار آن، درست به هم متصل شده و ذهن مخاطب را با تمام قدرت در اختیار گرفته و توانسته فکر او را به این موضوع جلب کند. در واقع، اثر رسانه، زمانی پدیدار میشود که بتواند بیواسطه درون جامعه خود را با تشکیل فضای خیر و شر به تصویر بکشد تا خود مخاطب در معرکه عقل خودش برای رسیدن به نتیجه لازم تلاش کند.
در این میان، نباید از تلاش هنرمند در بازی گرفتن از چهرههای قابلش در این سریال گذشت؛ فاطمه معتمدآریا، پرویز پرستویی، ، آتیلا پسیانی، هوشنگ توکلی، سیاوش تهمورث و حتی الهام حمیدی و کوروش تهامی، توانستهاند جنس دیگری از توان بازیگری خود را به نمایش بگذارند. باید به تأثیر عجیب بازی معتمدآریا اشاره کرد که در بخشهای خاصی از این سریال، سکان توجه مخاطب را به تنهایی به سوی خود کشیده و دیگر بازیگران مقابلش را زیر ابر بیتوجهی پنهان میکند.
اما چرا زیر تیغ اینقدر سریع در جامعه، بیننده پیدا کرد و همین طور سر و صداها در حاشیه آن بالا گرفت.
ماجرای این سریال تا زمانی که روی من بمیرم و تو بمیری و نامزد بازی بود، هیچ اشکالی نداشت، اما همین که فساد مالی، رانت خواری، دستاندازی به حقوق دیگران، زیر سؤال بردن صداقت اجتماعی افراد، بیتوجهی صاحبان سرمایه به سلامت اخلاقی و کاری و مشکلات روزمره زندگی مردم در قالبی کاملا اجتماعی مطرح شد، گویی هر کس به بهانهای به جان آن افتاده و بر کل دستاوردهای به دست آمده، خرده میگیرد.
جالب است که مرکز تحقیقات صداوسیما هم بدون این که متوجه اوضاع شده و اجازه دهد این سریال همان طور که ذهن و فکر مردم را به خود جلب کرده، منتظر پایان و تاثیر گذاری فرهنگی این اثر بر جامعه باشد، دست به تحقیق جالبی زده که بیشتر تن دادن به عوامگری رسانهای است تا کاری علمی!
چرا جامعه از تلنگر ساده این سریال احساس درد کرده است؟ چرا به خاطر نمایش حرفهای ضجه و زاری مراسم عزایی که یک دهم عزاداریهای خودمان است، قلبمان درد میگیرد؟ چرا به لایههای درونی این رخدادهای تلخ، که باعث شده تلخی و سیاهی این سریال را به ذهن مخاطب تزریق کند، نمیاندیشیم؟ ماجرا از کجا آغاز شد؟ زندگی عاشقانه خانوادههای سریال از کجا دستخوش بدبختی و سیاهروزی شد و دریچههای امیدی که برای هر کدام باز میشود، در حاشیه چه تفکری است؟
البته تعجبی ندارد که وقتی یک اثر موفق و تراژدی اثرگذار ساخته میشود، مخاطب به خاطر سریالهای آبکی که پیشتر پخش شده و ذهن وی با آنها قالب گرفته، دیگر توان تحمل واقعیتهای ملموس این چنین سریالها را ـ به خلاف زندگیهای عاشقانه و ماکسیما و خانه اشرافی ـ باور نمیکند و دچار یأس فلسفی میشود.
ولی در سریال زیر تیغ، آنچه از ثانیههای التهابآمیز مرگ به وجود آمد، غفلت از عاقبت عمل و بیصبری در زندگی بود؛ یک لحظه عصبانیت و نداشتن لگام بر زبان نفس، دو دوست را در وضعیتی ناگوار در برابر هم قرار داد تا جایی که با هم گلاویز شده و کار یکی به فرار و دیگری جدال با فرشته مرگ رسید! احساس درد مخاطب به خاطر لمس این تجربه در زندگی شخصی و روزگار گذشته است.
ثانیههای مرگ با غفلت آغاز شد و با آن ادامه یافت؛ در غفلت اجباری طبیعت، جعفر (آتیلا پسیانی) روی تخت بیمارستان، منتظر پایان زندگی خود بود و از آن سو، محمود (پرویز پرستویی) در غفلتی اختیاری به خیال نبودن در معرکه مرگ و پس از آن گرفتار شدن کارگر عصبی، پشت سایه واقعیت ایستاد تا شناسایی نشود!
مرگ جعفر با غفلت محمود، شیرینی لب چشیده وصال را به دشمنی خونی میان دو خانواده تبدیل کرد که زیر بار فشار اقتصادی به مادیات چشمی ندارد ولی حالا برنده این دشمنی آن رانتخواری است که با حمایت مدیری نالایق و فاسد، حریف دین و اعتقادات محمود هم شده است. کارگری که با صداقت و پاکی در برابر دستاندازیهای او ایستاده بود تا این گونه از میدان مبارزه میان خیر و شر بیرون انداخته شود!
اما زمانی این غفلت رنگ باخت که وجدان محمود، شوکی جانفرسا را بر وی وارد کرد. التماسهای زن کارگری که به جای او شوهرش متهم به قتل شده بود، مؤثر واقع نشد، اما کلید خودخوری شد که در نمازش گریبان وی را گرفت و پایش را به پاسگاه پلیس کشاند. محمود مجبور شد به واقعیتهای زندگی فکر کند و وقتی فکر میکند، مخاطب هم مجبور است با او فکر کند و حتی درد او را هم تحمل کند!در آن سوی معرکه، پسر جعفر و داماد سیاه بخت هم در برزخی عجیب بین غفلت و هشیاری گرفتار شدند. این هشیاری به برکت وجود دایی باکرامتی است که از پس آتش سوزان تنور نانوایی و پختگی عقل و اعتقاداتش به او تزریق میشود، ولی غفلت را عموی رضا یا همان دلال دزدیهای حمایت شده در کارخانه بال و پر داده و بر آن ارابه حراج شرافتش را میدواند؛ رضا آنچنان در میانه این معرکه گرفتار است که زبانههای آتش جنگ درونی او از زبانش بیرون میزند!
سیر داستان زبان متضاد با رفتار انسانهایی است که در روی پل سرنوشت و تصمیمگیری زندگیشان گرفتار فلسفه آن شدهاند.
راهی جز رفتن یا برگشت وجود ندارد، دسته گمراه یکی یکی میروند و به فراخور عقل و فهم برمیگردند، اما دسته هشیار صبر پیشه کردهاند.
تحمل و صبر پیام اصلی این سریال برای مخاطبی است که همه چیز این جامعه صنعتی میخواهد او را به سرعتی غیرواقعی برساند که هیچ ارزش و فرهنگی در این میان زنده نماند. تحمل پیرمرد معتقد که با ایمان خود به دنبال باز شدن این گره و موفقیت در آزمون الهی است، درسی است برای هر انسانی که به پاکی ذات و سلامت اخلاق عقیده دارد.
در قسمتی، خندههای بیقید و حرفهای سطح پایین جعفر، پیرمرد سرد و گرم چشیده را وادار به بیان حقیقتی سخت کرد، با این مضمون که همیشه وقتی صدای خنده بلند میشود، غم از خواب بیدار میشود! شاید در وهله نخست، واکنش سطحی به این جمله بر انسانی افسرده و متحجر تصور شود.
اما واقعیت این است که نحوه گفتار او به خوبی توجه را به غول درون انسان در روز فاجعه جلب میکند و هشدار میدهد؛ همان غولی که اجازه داد، جعفر با تمام سابقه دوستی و صداقتی که با محمود داشت، تحت تأثیر برادر فاسدش جملات و حرفهایی را به زبان بیاورد که تمام زندگی او را زیر سؤال ببرد.
اندکی صبوری از جعفر و گذر زمان، بسیاری از واقعیتها را روشن میکرد، ولی غفلت و سطحینگری او اجازه نداد تا در این آزمون سر بلند بیرون آید. از طرفی، محمود هم صبر و تحمل لازم را در این ارتباط قدیمی و دوستانه نداشت و برای این جملات آن کرد که دیدیم! در واقع مخاطب به خوبی وارد فرایندی شده تا فرق داغ بودن شلوغ را با پختگی آرام متوجه شود. نیاز امروز جامعه ما تزریق واقعیتها و آموزش صبر و شکیبایی به زندگی گره خورده شهروندانی است که برای آنچه باید تاریخ مصرف داشته باشد، شکیبایی میکنند و برای آنچه باید صبر داشته باشند، عجله و تلاش بیهوده به خرج میدهند!
زیر تیغ در بیانی جالب، توانسته مردم را به این نکته هدایت کند که شادیهای زیبای زندگی در اثر بیتفاوتیها یا سطحینگریهای خودمان به راحتی فنا میشود و دیگر نمیتوان در زندان وجدان از پس فشارهای روحی و جسمی آن برآمد.
گفتاری زیبا در این سریال از زبان زندانی همبند محمود بیان شد؛ زمانی که محمود در وصف عصر جمعههای خانوادهاش و شیرینی حضورش در کنار آنان حرف میزد، پیرمرد عاقل (عنایت بخشی) که از قضا با موی سپید در زندان وجودش همسایه محمود شده، پرسشی حکیمانه از او می پرسد: چه کار کردی که همه این شیرینیها را نابود کردی؟
به واقع چه اتفاقی افتاد؟
اگر این روزها میبینیم که برخی تاوان بیصبری خودشان را برای رشد یک شبه به جامعه تحمیل میکنند، نتیجه معتبر شدن کسانی است که از پس معاملهای یکباره به همه چیز رسیده و فردای آن روز با توان دروغین خود سلامت، اخلاق، ارزشها و زندگی ساده مردم را دستخوش فساد خودشان میکنند.
مدیر نالایق و بلندپرواز برای رسیدن به منابع مالی افزون، انبار شرکتی را خالی میکند که باید برای این کار از طبقه ضعیف جامعه، عدهای همراه او شوند. برخی نمیشوند و برخی همه وجود خودشان را پیشفروش میکنند!
آنان که وجود خود را نفروختند، گرفتار بازیهای دنیایی میشوند که فرار از آن حکایت فرار مخاطبان از آینده محمود و ادامه داستان است.
قاتل اصلی ماجراهای این سریال و تراژدیهای دیگر زندگی اجتماعی کسانی هستند که ظاهری جالب دارند، اما در پشت نقابهای دروغین، تنها امنیت اجتماعی و روانی جامعه را دستخوش بلاهای زمینی و آسمانی میکنند و به خاطر جاهطلبی خود، صبر اجتماعی مردم و منطق طبیعی زندگی را از اعتبار میاندازند.
پایان این سریال هر چه میخواهد باشد، فراموش نکنیم، علیبنابیطالب (ع) وقتی برای یتیمان و مستمندان کمک میبرد و در کنار تنور نان، دست خود را بر فراز آتش میگرفت، هشدار میداد به آیندگانی که پس از او خواهند آمد و این دنیا صدها برابر جمال و زیباییهای بیشتری را برای غفلت آنان پدید میآورد.
به یاد داشته باشیم، غول نفس و ابر غفلت، راه نفس دلمان را نگیرد؛ راهی که میتوانیم دستکم سالی یکبار با نام امام حسین(ع) آن را خانهتکانی و بیمه کنیم و به یاد داشته باشیم:
«هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند»
سلام
وبلاگه زیبا و جالبی دارید
خوشحال میشم اگه به منم سر بزنید
موفق باشید.
قابل توجه علیرضا!!!
اگر هر انسانی حقوق و وظایفی را که در قبال خود(تنها خود و نه دیگران) بشناسد و به آن عمل کند... جامعه ی آرمانی شکل می گیرد...
دقیق می فهمم چی می گی!
che matalebe gheyre sathi va mokhatab pasandi!!!!!CTRL+C doqmeye kasifiye.makhsosan to internet
تو متن رو بخون و نظرت رو بگو. مهمه این متن رو من نوشته باشم یا دکتر شریعتی؟ تو اگه دنبال مطلبه عمیق باشی دیگه کاری به این نداری که از کجا اومده. فرض کن من نویسنده ی متن رو آوردم عضو وبلاگ کردم و اون هم این مطلب رو داده.
در ضمن اصلا دکمه ی کثیفی نیست! واسه چی کثیفه. خیلی جاها ما از افکار و عقاید دیگران کی برداری می کنیم٫ نمی کنیم؟
نکته ی بعدی هم: من کسی نیستم که بتونم مطلبی بنویسم که همه کف بر بشن که ایول بابا. کلی با مطلبت حال کردیم.عجب مطلب عمیقی!!!هیچ جایی هم همچین ادعایی نکردم. همینه که هست...
سلام
اولش بهت امیدوار شدم گفتم نه بابا رسول چه قدرت نویسندگی داره می شه خیلی وقتا روش حساب کرد!!!
نگو نقل از... بوده
در هر صورت دستت درد نکنه قشنگ بود
اگه یه مدت جواب اس ام اس هاتو نمی دم ناراحت نشو
(دلیل داره)
یواش یواش ما هم یاد میگیریم. هیچ کی از اولش مهارتمند نبوده!
از سر وا کنی بود دیگه ! نذر داری که مطلب بدی ، تا تاسوعا ، عاشوراست روا کن دیگه نمونه گردنت! اگه ننویسی کسی نمیگه رسول چی شد ! کجا رفت ؟! منم کپی می کنم ولی نه دیگه اینقدر ! حالا خونده بودی کپی کردی یا نه دیدی خوبه ، طولانی هم هست ، به به عکسم داره که پس یا علی ، آخرشم یه امام حسین می زنیم تنگش که به بهونه محرم هم باشه و وبمون به روز ، یه مطلب اجتماعی !
این دفعه واست شعر ننوشتم که زحمتت ندم ! اگه خواستی اینم نخون آخه میگن میخ آهنین نرود در سنگ !!!! نمیدونم راسته یا نه ؟! میتونی این ضرب المثل رو به اثبات برسونی !
دم دستم بودی یه چک محکم می زدم در گوشت!( با حالت جدی بخون) شاید هم نمی زدم! چون ارزشش رو نداری!
از سر واکنی یعنی چی؟ مگه اینجا دارم واسه کی مطلب می دم که تعهد کرده باشم سر هر واقعی یه مطلب بدم! متن رو خوندم. چند بار هم خوندم.خوشم اومد. خیلی هم خوشم اومد. اینقدر که دیدم ارزشش رو داره بذارمش توی وبلاگ. آخه می دونی نظر من راجع به وبلاگ با نظر تو فرق داره. من هیچ کسی هم واسم نظر نذاره مهم نیست. بعدا محمد شیواپور میگه چرا رفتی یه وبلاگ دیگه زدی آدرسش رو هم به هیچ کی ندادی! اجازه نظر دهی براش رو برداشتی و تیک اضافه شدن به وبلاگ های به روز شده رو هم برداشتی که دیگه احدی نتونه پیداش کنه!به خاطر همین. به خاطر اینکه یه عوضی( به تمام معنا) پیدا می شه که من رو با یه سری وبلاگ نویس که تعدادشون هم کم نیست اشتباه می گیره. می دونی منظورم کیه ! منظورم امثال کسانیه که خودشون رو جر میدن واسه این که یه نفر به کانتر وبلاگشون اضافه بشه. نمی گم منم اینطور نبودم ها. ولی تبش خوابید. و اینجا دو تا حالت واسه من پیش می آد. یا زیرآب وبلاگ رو می زنم و می گم کلا کار بیوده ای بود.دچار یاس وبلاگی می شم. یا اینکه ادامه می دم و این حرفها( کامنت و کانتر وبلاگ و لینک و...) از سرم می افته واز اینکه هنوز دارم ادامه می دم می فهمم هدفم از وبلاگ خودنمایی و جلب توجه و کم نیاوردن از بقیه و خلاصه جو گیر شدن نبوده!و اینه که واسم لذت بخشه!
اینقدر متن چرت و پرت نوشتیم و مخاطب خونده و عادت کرده که یه مطلب یه ذره سنگین که می دیم سریع فکر می کنن مطلب نداشتیم و مجبور بودیم از یه جا کپی کنیم و مطلب بدیم تا کم نیاریم و باید به محرم هم مربوط باشه و ...
کی گفته من حق ندارم مطلب از جای دیگه کپی کنم! پس همه بیخود می کنن شعر فلان کس رو می نویسن تو وبلاگ.هیچ جایی به کپی نکردن مطلب تعهد ندادم! در ضمن کل متن کپی بود. به جز این تیکه ی ( به نقل از...). یعنی اینطور هم نبود که بخوام امام حسین رو بزنم تنگش!! برو سایت بازتاب . متنش تابلوئه...
این که باهات بد حرف زدم دلیلش این بود که باید خیلی محکم از خودم دفاع می کردم...
ممنون از متنی که گذاشتین... تنها سریالی بود که میدیدم...
مسلم ِ که نقل قول اشکالی نداره.. به شرط اینکه گفته بشه از کی و کجا نقل شده... این طوری اگه من خواننده بخوام جایی نقلش کنم یا با نویسندهاش تبادل نظر کنم امکانش وجود داره...
نوشتن یه تولید ِ.. فکر میکنم این حق نویسنده باشه که از مزایای تولیدش ــ شناخته شدن و ماندگاری در ذهن خوانندهاش ــ برخوردار بشه...
منی هم که یه مطلب به درد بخور یا زیبا رو تو وبلاگم از جایی نقل میکنم ارزش خودم رو دارم که اون هم در ذهن خواننده محفوظ ِ٬ اینطور نیست؟!
هان رسول چی شد ، نتونستی به اثبات برسونی گویا که بله می رود در سنگ ! خوشحالم که محکم کوبیدمش ! البته صد حیف وقت و سرانگشتم که تلف مثل توئی میشه چون ارزشش رو نداری !
مجبورم که اعتراف کنم که « نه بابا ، جانا سخن از زبان من می گویی ! » ( به نقل از وبلاگ ترنج ، مورخ پنجشنبه ، پنجم بهمن ماه : تازه فهمیدم اینجا بهترین جاست واسه عقده گشایی آدما و ننه من غریبم بازی دراوردنا ! اینجا همون جایی که میتونی خودتو مطرح کنی ، جلب نظر کنی ، لوس بازی درآری که محلت بذارند ! فحش کاف و گاف دار بنویسی ، از بازی با دخترا و دختر بازیات بگی و اینکه چقدر تو جذابی ! اراجیف لا یفهم به هم ببافی که من در خودم گم شدم ، کسی هست مرا یاری کند ، آیا ؟!
تو این مدت که اینجا نمی نوشتم ، خودمو داده بودم دست این لعنتی که بفهمم ، اینجا چه خبره ! رفتم تعریفش رو خوندم دیدم یعنی روزنوشت ، یعنی همون که هر غلطی که داری تو هر روز این عمر بی مصرفت می کنی واسه یه سری آدم بیکار دیگم بگی و اونام یا فدای سر تا پات شند و یا به هیچ جاشون هم حساب نکنند که فلانی عجب اسگلیه یا عجب خولیه !
تو این فاصله به انواع و اقسامی که مال آدمای مختلف دیگه بود سر زدم که وقتی تو یکیشون بری ، با لینکاشون میتونی تا مدتها بفهمی چی تو کله این جماعت میگذره : شعر ، قصه ، عکس ، نظر ، ... ، البته خب آره ما همه خوبیم ، آره ما وبلاگای قشنگمون که توش پر از آیه و خدا بازیه باحاله ولی میدونین که برای یه سری امامزاده نوشتن خیلی بدبختیه بزرگیه ! دشواره !
. . . حیف که با ادبیم و نمیتونیم بنویسیم که گوه زیادی خوردنه ، گفتن این حرفا و تو کف گذاشتنت که آره خب مام هستیم ، بعدش چی ؟! حیف که نوشتن مقدسه و کیبورد توتم ماست و حرمت داره ! وگرنه من که شاکی میشم ، غر میزنم ، به در و دیوار هم که برا خاطر تو تیکه میندازم ! دیگه چی کار دوست داری ، امر کن ، بکنم ! ... )) آره دیگه اینا شده قرقره زبون همه ! شعار وبلاگ متعالی !
تازه این مال آخرین پستام بود ، آره معلومه حرف قشنگ و ژیگولیه که : واسه دل خودت بنویس ! من هیچوقت نقش و حضور مخاطب رو نفی نمیکنم مثل تو وگرنه ۱۵۰۰ تومن می دادم ددفتر خاطرات قفل دار می خریدم ! مخاطب ارزش داره ولی به چه بهایی ، این نظر منه ! اونا تیکه بود انداختی به من ؟ ولی هه ، کی به کی میگه :« اینقدر متن چرت و پرت نوشتیم و مخاطب خونده و عادت کرده که یه مطلب یه ذره سنگین که می دیم سریع فکر می کنن مطلب نداشتیم ! » بگو نوشتم ، نه نوشتیم !
اصلا من مگه گفتم خلق کلام و معنا کنیم ، خدا وکیلی چقدر دیگه از مطالب پستات از این ور و اون ور بود ! اصلا مگه من گفتم تو متعهد باش ، اصلا حالا هم که خوابیده همون لذتتو ببر !!!
بعدشم ،اگه یدفعه یکی پیدا شد واقعا و بی رودرباسی بهت گفت ، از این به بعد زیاد ترش نکن ، آدم به خاطر ۹ خط نظر معمولا تو گوش کسی نمیزنه ! رسول ، منم این تحلیل رو خوندم ، خودم از علاقمندان این سریال هستم و حتی دیشب که شب عاشورا بود ، اون رو دیدم و روش حرف دارم ! ولی این دلیل نمیشه که ... ! حیف که عقدت خالی شده و گرنه واسه اینکه بغضت نترکه مثل بقیه دوستانت می نوشتم : رسول به به ، رسول چه چه !
آخرشم اینکه یادت باشه بد حرف زدن دلیلی واسه محکم دفاع کردن نیست ، وگرنه ملت باید زرت و زرت فحش بدن تا خیلی دیگه سفت بشه ، دفاعشون !
سبب کدورت نشه !
از آخر شروع می کنم: آدم خیلی جاها واسه اینکه از خودش دفاع کنه باید بد حرف بزنه.
می دونی مشکل کجاست! اینجاست که من نمی فهمم تو دقیقا می خوای چی بگی. من می دونم که از شیوه ی اداره مطالب وبلاگ ها شاکی هستی. خب منم هستم ولی آقا جون عرضه اش رو ندارم. اگه همه قدرت نویسندگی بالایی داشتند که خب دیگه به کسی نویسنده ماهر نمی گفتند. حالا به نوشته های وبلاگ منم اعتراض داری خوبه. استقبال هم می کنم ولی کارت بیشتر به تخریب نزدیکه تا انتقاد. همشیه یک حرف تکراری رو می زنی. یه دفعه باید ببینمت کامل صحبت کنیم تا بفهمم دقیق چی می گی!این حرفات قبول. بعدی چی؟
تو کامنت قبلی از طرز تفکرت راجع به من ناراحت شدم. اینکه فکر کنی وبلاگ...ولش کن با هم صحبت کنیم خیلی بهتره!
کدورت کدومه! خوبه خودم زودتر بهت اس ام اس زدم ها.
- نخوندم نع چون زیاد بود بل به خاطر این که علاقه ای بش ندارم.
- به قول آقای آقاخانی پات رو بندازی رو هم سقف رو نیگا کنی( یع کمی هم فک کنی بد نی! ) از این تیلویزیون نیگا کردن بهتره.
من همیشه مخالف این بودم که مطلب کلا کپی باشه .
اگه یه مطلبی قشنگه خوب لینکشو میزاریم دیگه .
ولی اکیدا تاکید می کنم که آخر مطلب باید منبعشو می نوشتی تا به خواننده توهین نشه . هر چند هرگز و هرگز حتی در ذهنت قصد توهین نداشتی. خوب بعضیا اینجوری حس می کنند.