من هم کودکی بودم
می خندیدم ، می گریستم
و در آغوش گرم مادر می خوابیدم
او هم کودکی بود
می گریست ، می نالید
و در آغوش سرد خیابان می خوابید
من هم کودکی بودم
بازی من ، اسباب بازی و عروسک بود
و خندیدنی عجیب در پس شکستن آنها
او هم کودکی بود
بازی او ، التماس به انسانهای بی احساس
و قطره اشکی در پس شکستن قلبش
من هم کودکی بودم
لقمه نانی گرم را از سر سیری رد می کردم
و اشکی از سر اجبار ، آن را می خوردم
او هم کودکی بود
لقمه نان خشکیده ای را جانانه قبول می کرد
و لبخندی از ته دل ، آن را می خورد
آنها هنوز کودکانی هستند که....
اینقد جیگرمون رو آتیش نزن بابا
آخه از دست ما که کاری بر نمیاد
مطلب اجتماعی تر از این نبود؟
عنوان متن چی بود؟!
این مطلب اجتماعیه!!!!؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
نه ٫ طنزه!!!
جالب بود.نظرات جالب تر.شاید هم ما اشتباه می کنیم که فکر می کنیم میشه حداقل کاری کرد که شاید برای اون پسربچه سودی نداشته باشه ولی واسه خودمون چرا.
این عکسات منو ترغیب کرد مطلبی که در مورد درد می خام بدم زودتر بدم.ممنون.
منتظریم...
سلام...اینا رو فقط واسه یادآوری نوشتی یا هدف دیگه ای داشتی؟...کاری می تونیم بکنیم؟...اگه میشه کاری کرد بگو...
عنوان متن رو بخون می فهمی باید چی کار کنی!
خب اون کار رو که می کنیم...بعدش؟؟؟