شکر نعمت...

من هم کودکی بودم
می خندیدم ، می گریستم
و در آغوش گرم مادر می خوابیدم


او هم کودکی بود
می گریست ، می نالید
و در آغوش سرد خیابان می خوابید
 


من هم کودکی بودم
بازی من ، اسباب بازی و عروسک بود
و خندیدنی عجیب در پس شکستن آنها

او هم کودکی بود
بازی او ، التماس به انسانهای بی احساس
و قطره اشکی در پس شکستن قلبش

 


من هم کودکی بودم
لقمه نانی گرم را از سر سیری رد می کردم
و اشکی از سر اجبار ، آن را می خوردم

او هم کودکی بود
لقمه نان خشکیده ای را جانانه قبول می کرد
و لبخندی از ته دل ، آن را می خورد

 آنها هنوز کودکانی هستند که....

نظرات 5 + ارسال نظر
احمد دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 22:59 http://www.mirror.blogsky.com

اینقد جیگرمون رو آتیش نزن بابا
آخه از دست ما که کاری بر نمیاد
مطلب اجتماعی تر از این نبود؟

عنوان متن چی بود؟!

علی سعیدی سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:06

این مطلب اجتماعیه!!!!؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

نه ٫ طنزه!!!

امیرحسین چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 http://lost-joseph

جالب بود.نظرات جالب تر.شاید هم ما اشتباه می کنیم که فکر می کنیم میشه حداقل کاری کرد که شاید برای اون پسربچه سودی نداشته باشه ولی واسه خودمون چرا.
این عکسات منو ترغیب کرد مطلبی که در مورد درد می خام بدم زودتر بدم.ممنون.

منتظریم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 17:52

سلام...اینا رو فقط واسه یادآوری نوشتی یا هدف دیگه ای داشتی؟...کاری می تونیم بکنیم؟...اگه میشه کاری کرد بگو...

عنوان متن رو بخون می فهمی باید چی کار کنی!

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:16

خب اون کار رو که می کنیم...بعدش؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد