از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم...

درسها داره شروع میشه. از همین اول لامصب سخته. ما(مهندسی پزشکی) و رشته برق ٫فیزیک ۱ و ۲ رو با هم داریم. بقیه هم به جای دلداری می گن :مگه میشه فیزیک ۱و۲ رو با هم بخونید؟برید اعتراض بدهید حذفش کنن.(به قول امیرحسین: آقا حذفش کنید) استاد فیزیک ۲ هم مثل اینکه تیکه کلامشه که دائم بگه: همون طوری که از فیزیک ۱ می دونید فلان!!! ولی باز هم شیرینیش به همین سختیشه. یکی از نعمتهای خوب برای من هم مصاحبت و هم نشینی با این آقا مجید خرخونمونه که ولش می کنی تو کتابخونه اس. بابا بذار استاد درس بده. جوهر خودکار جزوه ات خشک بشه٫ بعد /فکر می کنم واسه استارت زدن زود باشه. خیلی زود. آخر هفته بعد شاید موقعیت مناسبی برای استارت زدن و درس خوندن باشه. تا ببینیم چی پیش میاد.فعلا نباید از درس استاد عقب موند. واسم جالبه جزوه هام خیلی خوبه. منی که توی کل دبیرستان جزوه هیچ درسی رو نداشتم ( بدون اغراق) و تمام جزوه هام کپی بود الان مرتب و تریپ دخترا (البته به قول دوستان دانشکده) دو رنگ و تر تمیزه. حالا ببینیم آخر ترم کی میاد ازمون بگیره

داشتم با یکی از بچه های علم و صنعت حرف می زدم جو دانشگاهشون بیاد دستم که فهمیدم بچه های دانشکده ما خیلی زودتر با هم جوش خوردن. دلیلش هم لابد خود بچه هاش بودن.حتی تو خود دانشکده های دیگه دانشگاهمون هم همچین خبرهایی نیست. ( حالا یکی می پرسه چه خبرهایی؟ بماند...) ولی خلاصه از هر بابت تامین هستیم. هر جور بچه ای داریم.یه جور هستیم که انگار چهارسال دبیرستان رو هم با هم بودیم.به خوبی اخلاق همدیگه رو می شناسیم.به هم اطمینان داریم و از همه مهمتر واسه همدیگه ارزش قائل هستیم و مهم هستیم. می فهمی؟ تابلوییم. بچه های پزشکی همه کارهاشون با همه. نه تک تک یا مثلا دو تا دوتا( چیزی که تو بقیه دانشکده ها معموله)با هم می ریم نماز ٫ با هم میریم بهداری و اداره آموزش و هر جای دیگه.یه چیزی تو مایه های روز اول ثبت ناممونه که همه مفیدیها با هم بودن. شاید باورتون نشه ولی تقریبا ده نفر با این دوست ارمنیمون همراه شدن تا بتونه یه درس حوزه اعتقادی خودش رو بگیره که  البته نشد. یه کاری کردن این بنده خدا شده به زور مسلمون بشه   

می خوام راجع به دانشگاه کم بنویسم ولی خب خودش میاد . بیشتر بخش مغر من الان با این موضوع پیوند خورده .چی کار کنم. حالا بگو مگه مجبوری بنویسی؟!

****************************************************************

وقتی به یه سری رای می دی که جای یه جمعی تصمیم بگیرن دیگه حق دخالت تو کارشون رو نداری. یه قانونی که تصویب می شه باید اجراش کنی . حتما دلایلی داشته که تصویب شده دیگه. زنگ می زنی می پرسی چرا همچین شده؟ توقع هم داری پشت تلفن قانع بشی. خب من که نمی تونم توی ۵ دقیقه واست بحث ۲ ساعت رو توضیح بدم. آره سر دلیل تو هم بحث شده  و جواب هم بهش داده شده. فوقش هم نشده. دندت نرم می خواستی بیای حرف بزنی. هر کسی یه نماینده ای داره دیگه ٫ اگه قرار بود با تک تک شما سر این موضوع بحث بشه که دیگه نیازی به رای گیری نبود.

این حرفهایی بود که به من زده شد. البته نه بطور مستقیم ٫ ذهن ناخودآگاه یک نفر به ذهن ناخودآگاه من الغاش کرد. تجربه چیزه خوبیه! همه چیزها رو مشخص می کنه. این که تصمیمی ما گرفتیم درست بوده یا نه!!!( ببخشید آقا فرهاد اصلا منظورم شما نبودی!!)

خیلی بد ضایع میشی دهن روزه از این سر شهر بری اونور و بعد به خاطر اینکه یه نفر رو نبینی مجبور بشی نری مهمونی...برگردی خونه ساعت ۷:۳۰ باشه. صاحب مهمونی هم از دستت شاکی.ارزشش رو داشت به خاطر ندیدنش.....؟ آره داشت . تمام

فرصت برای از تو سرودن تمام شد

در گیر ودار عشق تو بودن تمام شد

فصل خزان خاطره ها مان رسیده است

در بستری زیاس غنودن تمام شد

دیگر بس است گفتن شعر از نگاه تو

از انتظار جاده سرودن تمام شد 

می دانم آشنا که به قلبم نمی رسی

در فکر بازگشت تو بودن تمام شد

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 18:06 http://toranj.blogsky.com

رسول جان، خیلی حال میکنم چندباره که اولین نظرای پستاتو من میذارم! با خودم شرط بستم تا رسول واسم نظر نذاره ، پست بعدی رو نمیدم! باورکن دم افطاری جدی میگم! خلاصه مام بیشتر بخش مغزمون الان با این موضوع پیوند خورده .چی کار کنیم!!!
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
...
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم

اگه می دونستم تا نظر نذاشتن من مطلب نمی دی خیلی زودتر از این حرفها نظر می ذاشتم. راجع به مطلب قبلیت نظر خاصی نداشتم. هی می اومدم ببینم مطلب جدید داری یا نه؟ چون فکر می کردم یه ذره ناراحت بشی که هی تو نظر بذاری و من هیچی به هیچی. تا این که گفتم نمی خوای آپ کنی؟ و بالاخره شما هم....
علیرضا شعری که نوشتی یاد یه ماجرایی انداخت من رو:
یه بار بهش گفتم: ببین فلانی ما می تونستیم رفیقهای خوبی واسه همدیگه باشیم!
می دونی چی گفت؟
گفت الانش هم می تونیم باشیم.
ولی
ای کاش زبونش با قلبش یکرنگ بود.زبونش قرمز بود ولی قلبش رنگ سیاه سنگ.(البته اگه قلب داشت)

رضا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:38 http://delshodegan.blogsky.com

رسول جان فکر کنم اینکه تو می گی خیلی زود با هم دیگه خودمونی و رفیق شدین برمی گرده به خلق و خوی خودتون ... حتما جمع شما بچه هایی هستید که ارتباط عمومی قوی دارن ... مثلا خود تو(جدی می گم ....به قول خودت ....بی اغراق)
می تونم تصور کنم که چه سریع با هم اخت شدین.

منم همین رو گفتم:دلیلش هم لابد خود بچه هاش بودن. آره کار رسول دو سال پیش خیلی درست تر از این حرفها بوده و قراره که از این به بعد هم باشه!!!(البته برای شخص تو شاید یک کمی دو سال پیش....)
ببینمت بیشتر توضیح می دم...

حامد جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 http://www.mirror.blogsky.com

۱. منم سال دوم دبیرستانت رو و اول جزوه نوشتنات رو کاملا یادمه٬ وسطش هم یادمه٬آخرش هم یادمه٬ برو بحث جزوه نوشتنت رو به کسی بگو که نشناستت.
۲. رسول این مباحث عاشقی و دل سوختگیت خیلی به من مربوط نیست ولی دیگه حوصلم رو سر برده٬ خوب یک آدرس و اسم و نشونی بده هم اونو راحت کنیم هم خودتو٬ هم خودمو!!!
۳. راستی فیزیک ۱ و۲ را کاشکی با هالیدی زبان انگلیسی ازتون بخواهن دلم کلی خنک شه دیگه ساعت ۱ نصفه شب sms برام نزنی.

سلام
این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست....

بهت پیشنهاد می کنم که پارگراف آخر مطلب های من رو نخونی. چون می دونم زیاد با این بحث ها حال نمی کنی می گم. این بحث هم پایه ی تمام مطلب های منه. خب شما ناراحتی این بخش رو نخون.

حامد بابت اس ام اس ٫ واقعا ببخشید. می خواستم به یک نفر دیگه اس ام اس بزنم اشتباهی برای شما هم اومد. سریع هم باطری موبایلم رو در اوردم که نفرسته ولی خب کار از کار گذشته بود.واقعا شرمنده!!!

محمد امین یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 23:01 http://line26.blogsky.com

پس بگو. از ما بهترون پیدا شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد