چند وقت پیش توی یک جلسه ای شرکت کردم که راجع به موفق شدن در زندگی و مهارت در ارتباطات بود. یه نکته ای که توی اون جلسه خیلی روش اصرار شد این بود که صرفا گفتن این که من می خوام تو زندگی موفق باشم برای موفق شدن کافی نیست. باید این موفقیت تعریف شده باشه. یعنی من به چی می گم موفقیت ، من به چی برسم خوشحال می شم و از زندگی ام لذت می برم و فکر می کنم موفق شدم . فکر کردن هم راجع به این موضوع کافی نیست. باید چشمها را بست و دقیق فکر کرد که من دوست دارم به چی برسم؟خیلی هم فکر کرد. خیلی خیلی تا اون رویا با تمام جزییاتش بیاد جلوی چشمت.
بعد که این کار رو کردی باید اون رویات رو با تمام جزییاتش روی یک کاغذ بنویسی. بعد که تموم شد فرداش اون کاغذ رو بخونی و بگی من واقعا می خوام به این برسم؟ اگه درست این کار رو کرده باشی میگی: آره میخوام به همین برسم و تلاشم رو هم برای رسیدن به این هدف میکنم. حالا بقیه داستان بماند که چه جوری باید به این هدف رسید. چون بعضی ها(خیلی ها) همین کار رو هم نکردند .( احتمالا بعدا درباره مرحله های بعد توضیح می دم)
خلاصه توی اون جلسه من خداخدا می کردم که استاد این سوال رو از من نپرسه. چون واقعا تابحال بهش فکر نکرده بودم.اون موقع هم مغزم کار نمی کرد. و چه قدر خوب شد کار نمی کرد ، چون باعث شد من بعدا راجع به این موضوع فکر کنم و به نتایج بهتری برسم.
چشمم رو بستم و فکر کردم:
. خیلی فکرها میاد به ذهنت : میخوام ادامه تحصیل بدم. برم خارج . ازدواج کنم .بچه دار بشم . پولدار بشم ولی اینا کافی نیست .
باید بگی خب تا چه حد ادامه تحصیل بدم؟
کدوم کشور می خوام زندگی کنم؟
با چه جور شخصیتی می خوام ازدواج کنم؟
چه جور بچه ای می خوام؟
چه قدر پول می خوام؟
باید حد همه چیز رو مشخص کنم!!!
هر چقدر این سوالها بیشتر باشه اون رویا به حقیقت نزدیک تر میشه.وقتی هم هدفت کامل برات مشخص باشه می تونی با اطمینان بالا به خودت بگی که: به هدفت رسیدی. خیلی جالبه ولی شاید نصف مسیر رسیدن به موفقیت، شناخت و انتخاب اون باشه. تعجب نداره.فکر کن که چقدر از افراد موفقیت رو برای خودشون تعریف کردند؟!!
این جمله هی میاد تو گوشم که: مثل کسانی نباش که وقتی بهش می گن هدفت از زندگی چیه؟ باد بندازه به غبغب و بگه: می خوام موفق باشم.اون هم بعد از پنجاه سال زندگی.........
من خودم که فکر کردم یک طرح ناتمام اومد تو ذهنم که :
دوست دارم توی ماشینم در کشورکانادا در حال رانندگی باشم. برسم خونه یه خانوم دکتر که زنم باشه بیاد و بگه رسول خسته نباشی . کت و شلوارم رو در بیارم و برم دست و صورتم رو بشورم .در حال خوردن قهوه دختر کوچیکمو بذارم رو پامو یه بسته شکلات که امروز براش خریدم رو بهش بدم و اونم کلی ماچم کنه بعد بنشینم رو کاناپه پای تلویزیون با پسر بزرگم که اومده و داره از مدرسه اش و دوستاش برام می گه صحبت کنم و احساس کنم که این پسرم خیلی بزرگ شده و خیلی می فهمه. خانمم هم راجع به خرید امروزش باهام صحبت کنه آخه می دونی ما جزو افراد پولدار به حساب می یاییم.
هنوز نتونستم واسه خودم یه شغل پیدا کنم. اصلا راجع بهش هیچ چیزی به ذهنم نمی یاد. چون شاید تا حالا درگیر این جور کارها نبودم؟شاید ناقص باشه .می گم احتیاج به فکر بیشتری هست. هرچه قدر هم فکر کنی کمه . باور کن. قبول نداری این کار رو بکن. امتحان کن.
دوست دارم نظرت رو راجع به آینده ام بدونم!!!
از روزگار دلم گرفته
از این تکرار دلم گرفته
دلم می خواد گریه کنم بارون بباره
برای گم کردن خویش ، رها شدن از کم و بیش
برای در خود گم شدن ، جدا از این مردم شدن
بهانه گریه میخوام بهانه فریاد زدن
بیا تو باش ای مهربان بهانه گریه من...
ابر غمم بارون نمیشه درد سکوت درمون نمیشه
بخون برام از پشت شیشه درد سکوت درمون نمیشه
اون یک تیکه تو ذهنت خیلی بهم حال داد. راستش منم رو برد تو رویاهام(با یک سری بچه توپول موپول)!!!
یه ذره بیشتر فکر کن!!!
۱. این رویا مال چند سالگیته؟! بعد از چند سال زندگی در کانادا می خوای بهش برسی؟
۲. خودت گفتی باید دقیق مشخص بشه، پولدار یعنی چقدر پول؟؟؟
احساس می کنم داشتن یک همچین زندگی ایرانی ای در کانادا به این سادگی ها هم نباشه.
زیاد هم بهش دل نبند ممکنه یک اتفاق تو زندگیت همه چیز رو عوض کنه.
یا حق
یاد حرف های نسرین افتادم!
چرا پس جواب نظرا رو نمی دی؟
یا حق
واقعا دنیات اینقدر کوچیک؟؟؟!!!!!!!