وقتی که پاییز میشه ، ماآدمها خوشمون میاد که پا رو برگها بزاریم و صدای خش خش اونا رو بشنویم و لذت ببریم.
برگ یه روز تمام زندگی درخت بوده ! همه عشقش و همه امیدش!درخت همه شیره جونش رو به برگ میداد تا سبز بمونه و ازش جدا نشه ! آب و بادو خاک و همه و همه به درخت کمک میکردند و برگ زندگی شاهانه ای داشت.
خستگی تو کارش نبود ! چون هر وقت که دلش میگرفت دستش رو دراز می کرد و خدا رو تو آسمون لمس میکرد ! یا هر وقت که خسته تر میشد ، با غرور از اون بالا به آدمها نگاه می کرد و به نظرش آدمها چقدر پست و کوچک بودن .
همه چیز قشنگ بود تا اینکه پاییز رسید.
درخت از برگ خسته شد و دیگه سبزی برگ براش جذاب و زیبا نبود! برگ پیر شده بود و درخت دیگه نمیتونست سنگینیش رو تحمل کنه ! این شد که دیگه شیره جونش اون قوت همیشگی رو نداشت ! چون دیگه با عشق به برگ داده نمیشد!
برگ این ررو فهمید ! دلگیر شد و افسرده! اما کاری از دستش بر نمییومد ! سعی کرد بارش رو از رو دوش درخت کم کنه ! اما کم کم دیگه درخت برگ رو ندید و چیزی نبود که دیگه به برگ بده !
برگ پژمرد ! افسرد ! خشکید وافتاد.
ما آدمها افتادن برگ رو نشونه زیبایی گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم جشن برگ ریزان.
زمین پر از برگهایی بود که از اوج به زمین افتاده بودند
!درخت ازشون بریده بود ! حتی باد اونا رو به هر طرف می انداخت ! بارون اونا رو خیس میرد و آفتاب اونارو می پوسوند ! دیگه هیچ کس اونارو دوست نداشت
برگ از اوج به دره افتاده بود و همه راضی بودند !
ما آدما هم راضی هستیم از اینکه پا رو برگها میزاریم و صدای شکسته شدنشون رو میشنویم و لذت میبریم.
اما میدونید برگ چیکار میکنه؟؟؟
برگ هنوز عاشق درخته و نمیتونه محبتهای اونو فراموش کنه و زحمتهای بادو بارون و خورشید رو ! برگ نمیتونه از درخت دل بکنه ! اما دیگه زمستون داره تموم میشه و وقت جوونه زدن درخته ! وقت اومدن معشوقه های تازه درخت.
اینه که برگ می پوسه و می پوسه و می پوسه و میشه قوت خاک ! میشه کود ! میشه غذای درخت ! میشه شیره ای که تو وجود درخته و حالا باید تو رگهای معشوقه های جوونش بره . برگ می پوسه و خودش رو به پای درخت میریزه تا درخت راضی بشه و زندگی خوبی رو با معشوقه های جدیدش داشته باشه!
تو که وقت پاییز از کوچه های خلوت پر از برگ می گذری ، بشنو:
درخت از برگ خسته می شه ، اومدن پاییز بهونس..........
می خوام از این به بعد یه تغییری تو موضوع نوشته هام بدم . چون دوست ندارم بلاگم به این بلاگ های سرد و بی روحی که توش به جز از شکست عشق و این جور حرفها چیز دیگه ای نمی نویسن تبدیل بشه(نظر شما چیه؟)
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا کند؟
گاهی وقتا ما خودمون ٫ خودمون رو مریض می کنیم
شاید داری راست می گی؟!!
اولا بی تعارف میگم: ذهن و تخیل قشنگی داری!
دوما دوستانه میگم: نذار زندگیت با این تخیل بگذره!
سوما واقعا «مهم نیست» که من کیم!
و اینکه:
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست٬
باغ بی برگی خندهاش خونیست اشکآمیز٬
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن٬
پادشاه فصلها پاییز!
یکم: ببین آقا رسول شاید قضیه برگ و درخت همین جمله معروفی بود که تو چند پست قبلی نوشته بودی:
کسی را که دوست داری بگذار برود ٫ اگر برگشت برای همیشه برای تو خواهد ماند ولی اگر برنگشت از اول مال تو نبوده !!!
دوم:با جملات آخرت موافقم...
سوم:چرا می گی:وبلاگم!!! مگه تنهایی!!! ببخشیدا...
من آخر داستان نفهمیدم که عاشق بالاخره برگه بود یا درخته؟
نمن؟؟؟
سلام
دفعه ژیش اشتباهاْ دستم به اینتر خورد و دیگه اجازه نظر دادن بهم نداد.می خواستم بگم که با عوض کردن نوع مطالبت موافقم. حتی اگه خودت توی سه خط آخر اینو نمیگفتی من بهت ژیشنهاد می کردم.
ض