تکرار داستان برگ و درخت...

وقتی که پاییز میشه ، ماآدمها خوشمون میاد که پا رو برگها بزاریم و صدای خش خش اونا رو بشنویم و لذت ببریم.
 
برگ یه روز تمام زندگی درخت بوده ! همه عشقش و همه امیدش!درخت همه شیره جونش رو به برگ میداد تا سبز بمونه و ازش جدا نشه ! آب و بادو خاک و همه و همه به درخت کمک میکردند و برگ زندگی شاهانه ای داشت.
خستگی تو کارش نبود ! چون هر وقت که دلش میگرفت دستش رو دراز می کرد و خدا رو تو آسمون لمس میکرد ! یا هر وقت که خسته تر میشد ، با غرور از اون بالا به آدمها نگاه می کرد و به نظرش آدمها چقدر پست و کوچک بودن .
همه چیز قشنگ بود تا اینکه پاییز رسید.
درخت از برگ خسته شد و دیگه سبزی برگ براش جذاب و زیبا نبود! برگ پیر شده بود و درخت دیگه نمیتونست سنگینیش رو تحمل کنه ! این شد که دیگه شیره جونش اون قوت همیشگی رو نداشت ! چون دیگه با عشق به برگ داده نمیشد!
 
برگ این ررو فهمید ! دلگیر شد و افسرده! اما کاری از دستش بر نمییومد ! سعی کرد بارش رو از رو دوش درخت کم کنه ! اما کم کم دیگه درخت برگ رو ندید و چیزی نبود که دیگه به برگ بده !
 
برگ پژمرد ! افسرد ! خشکید وافتاد.
ما آدمها افتادن برگ رو نشونه زیبایی گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم جشن برگ ریزان.
زمین پر از برگهایی بود که از اوج به زمین افتاده بودند
!
درخت ازشون بریده بود ! حتی باد اونا رو به هر طرف می انداخت ! بارون اونا رو خیس میرد و آفتاب اونارو می پوسوند ! دیگه هیچ کس اونارو دوست نداشت
برگ از اوج به دره افتاده بود و همه راضی بودند !
 
ما آدما هم راضی هستیم از اینکه پا رو برگها میزاریم و صدای شکسته شدنشون رو میشنویم و لذت میبریم.
 
اما میدونید برگ چیکار میکنه؟؟؟
 
برگ هنوز عاشق درخته و نمیتونه محبتهای اونو فراموش کنه و زحمتهای بادو بارون و خورشید رو ! برگ نمیتونه از درخت دل بکنه ! اما دیگه زمستون داره تموم میشه و وقت جوونه زدن درخته ! وقت اومدن معشوقه های تازه درخت.
اینه که برگ می پوسه و می پوسه و می پوسه و میشه قوت خاک ! میشه کود ! میشه غذای درخت ! میشه شیره ای که تو وجود درخته و حالا باید تو رگهای معشوقه های جوونش بره .  برگ می پوسه و خودش رو به پای درخت میریزه تا درخت راضی بشه و زندگی خوبی رو با معشوقه های جدیدش داشته باشه!
 
تو که وقت پاییز از کوچه های خلوت پر از برگ می گذری ، بشنو:
درخت از برگ خسته می شه ، اومدن پاییز بهونس..........

 

می خوام از این به بعد یه تغییری تو موضوع نوشته هام بدم . چون دوست ندارم بلاگم به این بلاگ های سرد و بی روحی که توش به جز از شکست عشق و این جور حرفها چیز دیگه ای نمی نویسن تبدیل بشه(نظر شما چیه؟)

 

نظرات 7 + ارسال نظر
سکوت جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:15

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا کند؟

گاهی وقتا ما خودمون ٫ خودمون رو مریض می کنیم
شاید داری راست می گی؟!!

مهم نیست! جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:42

اولا بی تعارف می‌گم: ذهن و تخیل قشنگی داری!
دوما دوستانه می‌گم: نذار زندگیت با این تخیل بگذره!
سوما واقعا «مهم نیست» که من کیم!
و اینکه:
باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست٬
باغ بی برگی خنده‌اش خونیست اشک‌آمیز٬
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن٬
پادشاه فصل‌ها پاییز!

رضا جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:30 http://delshodegan.blogsky.com

یکم: ببین آقا رسول شاید قضیه برگ و درخت همین جمله معروفی بود که تو چند پست قبلی نوشته بودی:
کسی را که دوست داری بگذار برود ٫ اگر برگشت برای همیشه برای تو خواهد ماند ولی اگر برنگشت از اول مال تو نبوده !!!

دوم:با جملات آخرت موافقم...

سوم:چرا می گی:وبلاگم!!! مگه تنهایی!!! ببخشیدا...

سهیل شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:53

من آخر داستان نفهمیدم که عاشق بالاخره برگه بود یا درخته؟

فرهاد شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 14:54

نمن؟؟؟

فرهاد شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 22:44 http://delshodegan.blogsky.com

سلام
دفعه ژیش اشتباهاْ دستم به اینتر خورد و دیگه اجازه نظر دادن بهم نداد.می خواستم بگم که با عوض کردن نوع مطالبت موافقم. حتی اگه خودت توی سه خط آخر اینو نمیگفتی من بهت ژیشنهاد می کردم.

ض یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:01


ض

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد