رفاقت نامه۲

دو سال پیش همین موقع ها بود که یک نفر که هیچ کسی رو نداشت اومد و در خونه قلب من رو زد:

 

--آهای توی این دنیای لعنتی هیچ کسی نیست که دل ما رو بخره؟!! رسول داغونم!

-- چرا؟

-- تا حالا یه دوست خیلی خوب رو از دست دادی؟ اگه دادی می فهمی چی می گم اگه نه٫ نمی فهمی! ولی بدون خیلی سخته خیلی!

--می گن عشق مثل سایه است اگه بری دنبالش ازت فرار می کنه اگر بهش کاری نداشته باشی می یاد سراغت! بهتر نیست یه ذره توقعاتت رو کم کنی؟

-- آخه من تمام این کارهارو کردم ولی عشقم نیومد پیشم.تو تمومش ناموفق بودم

--فراموشش کن. سر خودت رو با چیزهای دیگه ای گرم کن. بازم می گن: کسی را که دوست داری بگذار برود ٫  اگر برگشت برای همیشه برای تو خواهد ماند ولی اگر برنگشت از اول مال تو نبوده !!!

--قبولش سخته! من همه چیزم رو از دست دادم. قلبمو ٫ پولمو ٫ وقتمو٫ درسمو. رسول خیلی سخته با بهترین رفیقت به این نتیجه برسی که بهتره دیگه همدیگه رونبینین.اونم وقتی باهات خداحافظی کرد بره پیش کسی که دوستش داره!!!تو هم برای فراموش کردنش مجبور بشی دفتر خاطرات رو با تمام خاطراتش بسوزونی!!!

-- خب؟

فکر می کنم از روحیه خوبی برخوردار هستی ٫ بگو بخندی. تنها کاری که می تونی برای من بکنی اینه که منو بخندونی٫ یعنی ازت می خوام که این کار رو بکنی.

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ٫ بیا تا برایت بگویم تنهایی من چقدر بزرگ است ٫ در آن شهری که مردمانش عصا از کور می دزدند من خوشدل محبت جست و جو می کردم.

تنهام نزار آخه مگه من چی کار کردم که باید این همه سختی بکشم؟!!

زنگ بزن خونمون ٫ حرف بزن و نگذار من احساس تنهایی بکنم.

********************

خلاصه تا اینجا نحوه آشنایی من و تقریبا تمام دیالوگ هایی بود که بین ما رد و بد می شد.تو این مدت فقط می خواستم بهش کمک کنم. فکر می کردم مثل برادری که نداشتم دوستش دارم.خیلی بهش علاقه مند شدم.خیلی!!!درس می خوندیم می خندیدیم..با اینکه خودم هزارتا مشکل داشتم. نمی دونم تا حالا تجربه کردید یا نه؟ شنیدن درد و دل دیگران و اینکه بدونی از دستت کاری بر نمیاد خیلی سخته. یه جور انرژی منفی بهت می ده.ولی من دوستش داشتم. واسه همینم ادامه دادم.....

ادامه دارد.....

نظرات 8 + ارسال نظر
آتنا جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
خاک در اندیشه ی باران نبود
هیچ نشانی ز بهاران نبود
بال و پر چلچله ها خسته بود
پنجره ی باغ خدا بسته بود
شب چه شبی بود!
شکوه آفرین
چشم به راه تو زمان و زمین
شهر اگر تیره و تاریک بود
لحظه ی لبخند تو نزدیک بود
تا تو فرود امدی از اوج نور
روح زمین تازه شد از موج نور
از نفس گرم تو گل جان گرفت
باغ طراوت سرو سامان گرفت
سبز شد از لطف تو صحرا و دشت
قافله ی چلچه ها باز گشت
آمدی و زمزمه آغاز شد
روزنه ای روبه خدا باز شد
امدی و نوبت فردا رسید
فصل شکوفایی کلها رسید
عاشقانه هایم از حالا مقدمت را گرامی میدارد.


مها جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 http://moha.blogsky.com

دستانت را در دستانم بگذار تا برایت نوید شادی بخش پر ستو ها را به ار مغان بیاورم دستانت را در دستانم بگذارتا بتوانم امید ها در دلت زنده کنم دستانت را در دستانم بگذار تا شاید بتوانم گوشه ای از تنهایی هایت را پر کنم دستانت را در دستانم بگذار تا حداقل بتوانم همراهت باشم دستانت را در دستانم بگذار تا دوباره احساس زیبایی ها را در وجودت زنده کنم دستانت را در دستانم بگذار تا بتوانم ارامش را در تو زنده کنم
منتظر دستهایت می مانم

محمد امین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 16:40 http://line26.blogsky.com

کسی را که دوست داری بگذار برود ٫ اگر برگشت برای همیشه برای تو خواهد ماند ولی اگر برنگشت از اول مال تو نبوده.
این جمله هزار بار از افراد مختلف شنیدم.ولی نمی فهمم ونه اعتقادی به این دارم.از هر دوجهتش

منتظر ادامه متن باش.من که خودم این جمله رو قبول کردم...

مها جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:27 http://moha.blogsky.com

حالا کنکور قبول شدی؟

با اجازتون.رتبه ام هم ۱۴۶۳ شد (محض اطلاع)
پستهای من رو بخونی هم بد نیست ها!!

پرنده تنها جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:31 http://parande-tanha.blogsky.com

بیخیالی در هر صورتی خوبه ...
چه زیادیش چه کمش ...

مطمئنی؟!! شاید تعریفت از بی خیالی فرق می کنه با من!!!

رضا جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:44 http://delshodegan.blogsky.com

کم کم که به آخر این داستانت نزدیک می شی بیشتر به این نتیجه می رسم که عنوانش اشتباهه!!!
تصورم اینه که عنوان بی وفایی نامه بیشتر بهش میاد!!!

صبر کن !شاید من توی این داستان آدم با وفایی باشم!!؟
شاید ولی اگه خودم بگم بی وفام که نمی شه!
پس منتظر بقیه داستان باش تا اینکه بفهمی که آیا هر دومون بی وفا بودیم یا نه!!!

علی سعیدی شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:51

داره جالب تر می شه....

گفتی مسخره نکن نوشتما...

ولی آخر داستان راجع به کلش نظر می دم.


یا حق

فکر کنم آخرش می خوای همش رو خراب کنی!!

پیام شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:20 http://insunset.blogfa.com

خیانتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت کردی...دوست یکی رو دزدیدی...

جوجه رو آخره پاییز می شمرن آقا پیام.
صبر کن!!!!آخر داستان اینقدرها هم خوش نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد